
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۷۵۸
۱
خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم
پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
۲
چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار
دست برداشته از عالم و بر سر دارم
۳
مایه ی مردم درویش، توکل باشد
خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
۴
می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا
نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
۵
دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب
کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
۶
دانم آزرده جدا می شوی از من، باری
بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
۷
غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو
باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
۸
نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب
به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
۹
چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف
نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
۱۰
شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا
از من این جنس مجویید که کمتر دارم
۱۱
بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم
خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم
نظرات