
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۸۲۵
۱
خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
۲
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
۳
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
۴
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
۵
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
۶
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
نظرات