سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۸۷۰

۱

خاطر من نشکفد از وصل یار خویشتن

این چمن رنگی ندارد از بهار خویشتن

۲

عشق از بس غافلم کرده ست از خود، می کنم

همچو طفلان خاکبازی با غبار خویشتن

۳

آخر کار محبت، جان به حسرت دادن است

می تراشد کوهکن سنگ مزار خویشتن

۴

در تمام عمر می سوزم برای دیگران

آتشم، آتش نمی آید به کار خویشتن

۵

سهل باشد گر سوار توسن گردون شوی

جهد کن تا چون صبا گردی سوار خویشتن

۶

هرکسی سر در کنار یار دارد، من سلیم

می نهم چون غنچه شب سر در کنار خویشتن

تصاویر و صوت

نظرات