
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۹۰۴
۱
چه غم ز حادثه آن را که شد شراب زده
که برق، دست ندارد به کشت آب زده
۲
درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست
مرا که آب چو گل می کند شراب زده
۳
چه مقصد است ندانم عبث درین وادی
چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟
۴
مقام عیش شهان است هر کف خاکی
برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده
۵
نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر
ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده
۶
مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد
کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده
۷
سلیم از ستم چشم مست او یک دم
ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده
نظرات