
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۹۳
۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
۲
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
۳
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
۴
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
۵
از جنون این خرابه را همه روز
میکنم همچو آفتاب وجب
۶
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
۷
شد اناالحقسرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
نظرات