سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۱ - در تعریف کشمیر و توصیف راه آن

۱

سخن هرجا ز صنع کردگار است

گواه پای برجا کوهسار است

۲

خصوصا کوه گردون قدر کشمیر

که تیغش می زند بر ابر شمشیر

۳

نگویم کوه، ابدالی تنومند

هزاران کوچک ابدالش چو الوند

۴

سپهر سرفرازش کرده تقدیر

درو تابان نجوم از چشم نخجیر

۵

زمین طفلی به دامن دایه وارش

فلک نیلوفری از چشمه سارش

۶

عجب گر آفتاب از سرفرازی

تواند کرد با او تیغ بازی

۷

ز رفعت سبزه ی او چرخ اخضر

درو بادام گویی چشم اختر

۸

سر تیغش به ناف آسمان است

شکم دزدیدن افلاک ازان است

۹

به تیغ او نهد گر برق انگشت

ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت

۱۰

بود بختی مست کوه کوهان

شده از ابر بر هر سو کف افشان

۱۱

به فرقش مهر و مه در چشم انصاف

ز آب زر، دو نقطه بر سر قاف

۱۲

در اقلیم عدم از ملک دنیا

ز تیغ او بریده پای عنقا

۱۳

هلال او را نمایان نیست بر فرق

درو افتاده نعل ابرش برق

۱۴

شکسته شیشه ی افلاک، سنگش

ستاره پنبه ی داغ پلنگش

۱۵

شهید او چه پرویز و چه فرهاد

به خونریزی ست تیغش تیغ جلاد

۱۶

درو از گرم رفتاری ست نومید

سوار شیر برفین است خورشید

۱۷

پی خدمت به پیشش چرخ دوار

به یک پا ایستاده همچو پرگار

۱۸

ز عشقش قاف دایم می زند لاف

بساط عشق بین از قاف تا قاف

۱۹

درو گردیده از سنگ آشکارا

رهی باریک همچون تار خارا

۲۰

همانا کافر است این کوه خونخوار

که دارد بر کمر زین راه زنار

۲۱

بتی لوح سرین از لخت سنگش

شده موی کمر از راه تنگش

۲۲

چو رویین تن کمندی کرده پرچین

وزان هر گاه خالی کرده صد زین

۲۳

رهی بر این چنین کوه درشتی

به هم پیچیده مار و سنگ پشتی

۲۴

رهی پیچیده همچون قفل وسواس

مشقت خیز چون ایام افلاس

۲۵

رهی بر پای دل زنجیر اندوه

رهی همچون صدا پیچیده در کوه

۲۶

رهی از زلف خوبان پیچش افزون

ازین ره گشته کج رفتار گردون

۲۷

رهی در سنگ همچون موج خارا

درو رهرو چو مرغ رشته بر پا

۲۸

ز بس رهرو درو سنگین خرامد

ز پایش رشته پنداری برآمد

۲۹

ز پیچ و تاب، ماری گشته ظاهر

به قصد آشیان نسر طایر

۳۰

بود در قید پیچ و خم گرفتار

درو خورشید همچون مهره ی مار

۳۱

براق برق در معراج او لنگ

ز باریکی و سختی چون رگ سنگ

۳۲

وقوفی دارم از باریک بینی

رگ سنگش نگویم، موی چینی

۳۳

چنان معلوم می گردد که این راه

ره موران بود در خرمن ماه

۳۴

ز پیچ و تاب این راه کج آهنگ

طلسمی چون نگین بینی به هر سنگ

۳۵

صدای کوه زین ره شد به دل یار

که بی آهنگ باشد ساز یک تار

۳۶

فلک از قید این ره نیست آزاد

که بی رشته نباشد کاغذ باد

۳۷

چه آید از شهاب سست آهنگ؟

درو آید چو تیر برق بر سنگ

۳۸

کشد زحمت چو آید در تکاپو

درین ره سنگ دارد کفش آهو

۳۹

ز پیچ و تاب گردد رشته کوتاه

دراز از پیچ و خم گردیده این راه

۴۰

بسا کس را جهان زین تنگ جاده

ز راه کوه رفتن توبه داده

۴۱

درین ره چون تواند کس دویدن؟

که باشد مرغ را بیم از پریدن

۴۲

به برهان نیست دیگر عقل محتاج

ازین ره رفته پیغمبر به معراج

۴۳

درین ره گر کند سرعت نمایی

هوا گز می کند تیر هوایی

۴۴

دریغ از همدم افسانه خوانی

که می باید درین ره نردبانی

۴۵

درین ره می کند هرکس تک و تاز

خرها باشدش چون ریسمان باز

۴۶

مغلتان سنگ ازو تا می توانی

که بد باشد بلای آسمانی

۴۷

اگر مرغی به این تنگی رسیده

ز جاده تا برون رفته، پریده

۴۸

درین ره خوش بود معشوق دلخواه

که نتواند کس او را برد از راه!

۴۹

درو هر چارفصل این گلستان

بود چون کوچه ی زاهد، زمستان

۵۰

شهید سردی اش گرمی دوزخ

ز برفش در نمد آیینه ی یخ

۵۱

بود فصل تموز این راه جانکاه

ز سردی همچو موج آب دی ماه

۵۲

هوا از برف نسرینش سرشته

برات لاله را بر یخ نوشته

۵۳

شد از لغزیدنش خورشید خسته

چو طفلان می رود ره را نشسته

۵۴

ز برف و یخ نینگیزد لگد گرد

کسی تا چند کوبد آهن سرد

۵۵

سوی کشمیر در این تنگ جاده

رود با آن نزاکت، گل پیاده

۵۶

به سامان رهروانش را چه کار است

مژه بر دیده در این راه بار است

۵۷

درین ره، ابر گوهرهای شهوار

ز دامن ریخت تا گردد سبکبار

۵۸

عجب دارم که نخوت پیشه اینجا

دماغش را تواند برد بالا

۵۹

خضر خواهد برد گر جان ازین ره

برو از دور خندد کبک قهقه

۶۰

درین ره از جفا افتاده بر خاک

زحل چون نافه از آهوی افلاک

۶۱

کشد دایم جفا عاشق، همانا

ازین ره می رود عمرش به بالا

۶۲

درین ره بار مردم بیش یا کم

چو بار غم رود بر دوش آدم

۶۳

منال ای دل ز رنج راه بسیار

تو بلبل مشربی، این راه گلزار

۶۴

به سامان رفتن این راه زشت است

مجرد شو، که این راه بهشت است

۶۵

جمال هند گلزار تجلی ست

برو کشمیر، خال سبز لیلی ست

۶۶

تعالی الله ز خاک پاک کشمیر

که گل را کرد صاحب زر چو اکسیر

۶۷

درو دل ها همیشه فارغ از غم

گل سوری به فرق اهل ماتم

۶۸

ز بس خاکش به مردم مهربان است

گلش گل های بوی مادران است

۶۹

هوایش معتدل چون باد شبگیر

برنده آب او چون آب شمشیر

۷۰

بود در فصل گل همچون زمستان

به بزم می کشان این گلستان،

۷۱

میان برف و یخ در غوطه خواری

بط می همچو کبک کوهساری

۷۲

شب او را به صبحش نیست تأثیر

چو مویی در میان کاسه ی شیر

۷۳

به صبحش صبح دیگر هم پیاله

درو تاریکی شب داغ لاله

۷۴

چمن خواهد کند از شوخی و ناز

چو گلزار پر طاووس پرواز

۷۵

چنان شد دلنشین این روضه ی پاک

که نخل موم دارد ریشه در خاک

۷۶

فضایش چون بساط نیک بختان

پر طوطی درو برگ درختان

۷۷

به پای گل ز موج سبزه زنجیر

نگویم سبزه، خواب شال کشمیر

۷۸

ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب

ز موج سبزه باشد بیم سیلاب

۷۹

چو بیزی خاک او را، آب در حال

روان گردد ز چشمه سار غربال

۸۰

نهد هرگه قدم بر سبزه ی او

ز پای خود برآرد کفش، آهو!

۸۱

به صحرایش گل و لاله هم آغوش

به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش

۸۲

نزاکت نخل بند هر گلستان

رطوبت آبیار باغ و بستان

۸۳

کند تا لاله زارش را نظاره

فلک شد سر به سر چشم از ستاره

۸۴

به نزدیک ار نیاید هست معذور

چراغان می نماید خوشتر از دور

۸۵

فلک افکند چوگان تحکم

که شد گوی زمین در سبزه اش گم

۸۶

قدم تا خضر با این خاک پیوست

چو نرگس شد عصایش سبز دردست

۸۷

همه فصلی درو چون اهل تزویر

ز شبنم صبح دارد آب در شیر

۸۸

چو گلچین دامن صحراش پرگل

به جای جغد در ویرانه بلبل

۸۹

ز لاله هر چمن در جان فزایی

چراغ روز و چندین روشنایی؟

۹۰

شقایق غنچه گر باشد، مگو هیچ

که تریاکی کند در صبح سرپیچ

۹۱

خروشان هرطرف رودی ز کهسار

بود سازنده در کشمیر بسیار

۹۲

ز موج سبزه زاهد در غدیر است

گمان می برد کاین موج حصیر است

۹۳

نهان در موج سنبل، کوه ماران

چو در گیسو سرین گلعذاران

۹۴

چه گویی کدخدای شهر کشمیر

نکرده در بزرگی هیچ تقصیر

۹۵

بتی از حسن سبز، آشوب دهری

به گردش حلقه در نظاره شهری

۹۶

فلک را کرده تیغش زینهاری

چرا در شهر شد یارب حصاری

۹۷

بود کشمیر پای تخت شاهان

گواه این سخن، تخت سلیمان

۹۸

چه تختی، کرسی او عرش پایه

فلک افتاده بر پایش چو سایه

۹۹

سلیمان را همان گل بر درخت است

سپهرش پهلوان پای تخت است

۱۰۰

گل و لاله ز رخ افکنده برقع

که دیده این چنین تخت مرصع؟

۱۰۱

گل از بستان کشیده سوی او رخت

شقایق را درو تریاک بر تخت

۱۰۲

ز کیفیت به گلزار «فرح بخش»

بود هر لاله مستان را قدح بخش

۱۰۳

فضایش همچو طبع نیک خویان

گشاده چون جبین خنده رویان

۱۰۴

ز گل هر گوشه اش فردوس محسوس

درختان صف زده چون چتر طاووس

۱۰۵

شکوفه کرده هر نخلش چو پروین

درو خورشید همچون مرغ زرین

۱۰۶

ز لاله روز و شب روشن چراغش

فلک یک نخل زردآلوی باغش

۱۰۷

فراز شاخسارش سیب خوشبوی

ز لذت برده از سیب ذقن، گوی

۱۰۸

چمن چون حسن شفتالو دهد تاب

دهان غنچه گردد چشمه ی آب

۱۰۹

درو از بس حلاوت می شود فاش

بود پر شهد چون انجیر، خشخاش

۱۱۰

مپرس از لذت انجیر نغزش

ز بادام دو مغز و چارمغزش

۱۱۱

به بیشه میوه ی اشجار خودرو

رعیت زاده های شاه آلو

۱۱۲

ز رعنایی چنار او به شمشاد

اگر سیلی زند، دستش مریزاد!

۱۱۳

چناری خورده آب از جوی همت

قوی تر ساقش از بازوی همت

۱۱۴

فلک را رفعت او کرده پامال

ز ماه نو به ساق افکنده خلخال

۱۱۵

پریشان شاخه ها بر چرخ خضرا

چو موج رود، کو ریزد به دریا

۱۱۶

برون رفته ز سرحد زمانه

به شاخش بسته عنقا آشیانه

۱۱۷

مسیحا از نسیمش جسته یاری

خضر در سایه ی او پاچناری

۱۱۸

به ساقش باغبان از ذوق ناظر

چو بازرگان به صندوق جواهر

۱۱۹

به پیش اوست سرو عشوه آلود

ایازی بر سر پا پیش محمود

۱۲۰

چه سرو، از حسن اوطوبی در افسوس

ستاده بر سر یک پای، طاووس

۱۲۱

ز بارش عقل در حیرت فتاده

که یک طاووس چندین بیضه داده

۱۲۲

چو خضرش جا به طرف جویباران

ستون خیمه ی ابر بهاران

۱۲۳

ز مرطوبی به طوبی دوش بر دوش

خیابان را ازو معمور، آغوش

۱۲۴

چو خضرش پرورد از مهربانی

چو فرزندان به آب زندگانی،

۱۲۵

ندانم از برای چیست دلگیر

که قد همچو یتیمان می کشد دیر

۱۲۶

گهی خم می شود، گه راست از باد

چو سایه در کمین ز انداز صیاد

۱۲۷

کشیده قمری از شوقش فغان را

نهاده بر سر او خانمان را

۱۲۸

نشان از قامت بلقیس داده

ولی کی داشت او این ساق ساده

۱۲۹

به تکلیفش چو در رقص آورد باد

کند قمری درون بیضه فریاد

۱۳۰

ز برگش دام در راه نظاره

صنوبر را ازو دل پاره پاره

۱۳۱

صنوبر نه، یکی شوریده ی مست

که در رقص است با افلاک همدست

۱۳۲

زده بر کاکل او شانه خورشید

دل او را به دست آورده ناهید

۱۳۳

ز بس بارش فلک را کرده مایل

برو پیچیده همچون پرده ی دل

۱۳۴

ندارد حاصلی جز دل ز ایام

چو من مشتی گره را کرده دل نام

۱۳۵

روایت می کنند ارباب معنی

که از این دیر نتوانست عیسی،

۱۳۶

ز یک سوزن به سوی آسمان رفت

به چندین سوزن او یارب چه سان رفت

۱۳۷

خزان گر می کشد بر باغ لشکر

چه باک او را، جوان است و دلاور

۱۳۸

چو اهل دل درین باغ پرآشوب

ز دل روبد غبار غم به جاروب

۱۳۹

شنیدم باغبان از وی شنفته

که گفته این حدیث و راست گفته

۱۴۰

مگو نتوان به راه آسمان رفت

عصا گر راستی باشد توان رفت

۱۴۱

به پیمان جهان دل سخت بسته

ازان باشد همیشه دلشکسته

۱۴۲

پریشان روزگار دلربایان

نواپرداز بزم بینوایان

۱۴۳

بود هر برگ او چون رشته ی ساز

پی رقصیدن او نغمه پرداز

۱۴۴

به وقت رقصش آید از سر و دوش

صدای خوش چو خوبان قصب پوش

۱۴۵

صدای دلکش او می دهد یاد

ازان سازی که باشد در ره باد

۱۴۶

غلط گفتم، درین دیرینه دوحه

کند بر اهل دل همواره نوحه

۱۴۷

چو مجنون پیکر او خشک و عریان

کلاهش بر سر از موی پریشان

۱۴۸

چو لیلی عشوه پردازی پرافسون

یکی از عاشقانش بیدمجنون

۱۴۹

نگویم بید، مجنون زمانه

گرفته بر سرش مرغ آشیانه

۱۵۰

ز شورش جامه چاک و مو فتیله

درختان گرد او اهل قبیله

۱۵۱

به وقت رقص او را در بر و دوش

ز بیهوشی بود زنجیر خاموش

۱۵۲

ز بندی خانه ی چشم که جسته؟

که زنجیرش سراپا، زنگ بسته

۱۵۳

شده از شاخسارش آشیانه

به مرغان چمن زنجیرخانه

۱۵۴

ز مستی کرده کج، آهنگ خود را

بریده تارهای جنگ خود را

۱۵۵

فتاده شاخ ها بر پا ز بالا

چو چین دامن سبزان رعنا

۱۵۶

به گل آن کس که برگ دلبری داد

گلستان را ازو بال و پری داد

۱۵۷

ز بس در باغ و بستان از سر ناز

گشوده بال از شوخی به پرواز

۱۵۸

زمین او را به بند از ریشه دارد

سپهرش چون پری در شیشه دارد

۱۵۹

ز بس مستانه رقصد در چمن رز

ز جای خود جهد از ذوق، گز گز

۱۶۰

چه رز، هر برگ چتری بر سر او

مهین بانو و شیرین دختر او

۱۶۱

به دستش خوشه از خرم سرشتی

چو سبحه در کف حور بهشتی

۱۶۲

ببوسد پشت دستش را چو خورشید

برو خنجر کشد چون عاشقان بید

۱۶۳

ندارد تاب دوری از بر او

بر اندامش ازان چسبیده گیسو

۱۶۴

زده خرمن چو در صحن گلستان

هوای خوشه چینی کرده رضوان

۱۶۵

برآید تا چو برگ او ز کوره

ز خاکستر کشد آیینه نوره

۱۶۶

روان چون کارهای نیک بختان

دوان چون مار بر شاخ درختان

۱۶۷

رود از چشم خورشید آب چون جو

ز شوق توتیای غوره ی او

۱۶۸

ز برگش خواسته آیینه خورشید

به دست اوست چشم جام جمشید

۱۶۹

چه شد شاخش اگر پر پیچ و تاب است

کمند سرخ عیار شراب است

۱۷۰

دهد شاخش نشان از مار ضحاک

که بیرون کرده سر از دوش افلاک

۱۷۱

کند چون خیره بر مستان نظاره

فشارد غوره در چشم ستاره

۱۷۲

سلیم از کف زمانی خامه بگذار

که سازم نکته ای پیش تو اظهار

۱۷۳

چنار و سرو و بید آزادگانند

تهیدستان باغ و بوستانند

۱۷۴

صنوبر نیز از صاحبدلان است

علمدار صف بی حاصلان است

۱۷۵

چو دارم نسبتی من هم به ایشان

نمودم یاد آن جمع پریشان

۱۷۶

چه شد در وصفشان گوهر چو سفتم

اگر اوصاف رز را نیز گفتم

۱۷۷

که دارد دختری در پرده پنهان

که باشد آن مرا شیرین تر از جان

۱۷۸

سزد گر عارفان کز اهل کارند

درین معنی مرا معذور دارند

۱۷۹

تعالی الله ازین باغ خدایی

که گردد دست از خاکش حنایی

۱۸۰

بهار از سبزه های دلگشایش

چو طوطی ریخته پر در فضایش

۱۸۱

به روی گل درین گلزار خرم

خوی پیشانی خورشید، شبنم

۱۸۲

نسیمش خوش تر از انفاس معشوق

تماشا خوش درو چون پاس معشوق

۱۸۳

درو قمری نواآموز بلبل

چراغ لاله دارد روغن گل

۱۸۴

تذروان را ز مستی چشم رنگین

شراب لاله گون در جام زرین

۱۸۵

به جوش از جوش گل، بلبل دماغان

چو پروانه به شب های چراغان

۱۸۶

به سرمه چشم خوبان شکرخند

به خاک پای نرگس خورده سوگند

۱۸۷

ز شوخی کرده در اطراف بستان

بنفشه ریشخند خط خوبان

۱۸۸

گلش از بس ز شادابی ست رنگین

شود گلبند ازو دامان گلچین

۱۸۹

خزان را تا نباشد دست بر گل

شده پرچین گلشن، بال بلبل

۱۹۰

بیاض برگ نسرین، گلشن راز

ز سطر موج عنبر، سینه ی باز

۱۹۱

چراغ غنچه چون چشم غزاله

شده روشن ز آتش برگ لاله

۱۹۲

چمن، آشفتگی بسیار دیده

ز رقص آهوان دم بریده!

۱۹۳

شده از باد، سنبل پایکوبان

چو سایه پایمالش زلف خوبان

۱۹۴

فراوان دیده ابرنوبهاری

درین گلشن نسیم پاچناری

۱۹۵

هوای خود گلش را در دماغ است

ز عشق خویش، لاله سنگداغ است

۱۹۶

درو یک شاخ سنبل هرکه چیده

به معنی زلف حوری را بریده

۱۹۷

درو نهری روان چون بحر سیماب

خوش آوازان ز شرم آب او، آب

۱۹۸

گهر می خواهد از لطف الهی

پی آواز آبش گوش ماهی

۱۹۹

صدای آب او از دور و نزدیک

برد چون موج از دل، رنج باریک

۲۰۰

حبابش را سفینه پر لآلی

سواد موجش ابیات «زلالی»

۲۰۱

به روی لاله و گل بس که غلتید

چو می از آب او گل می توان چید

۲۰۲

زلالش همچو خوبان سمن بو

پریشان چون کند از موج گیسو،

۲۰۳

کند آب حیات از سستی پای

ز فواره عصا تا خیزد از جای

۲۰۴

درو با یکدگر گشته موافق

دو حوض آب چون چشمان عاشق

۲۰۵

چه حوض، از پرتوش در باغ مهتاب

لطافت شسته آبش را به صد آب

۲۰۶

چه حوض، آیینه ی خورشیدپرداز

چو نی فواره ی آبش خوش آواز

۲۰۷

در آبش پای ننهد سایه ی بید

درو لرزد ز سردی عکس خورشید

۲۰۸

مگر ذوق سخن دارد به سینه؟

که دارد در میان خود سفینه

۲۰۹

زلالش روشنی بخش نظاره

چکیده گویی از چشم ستاره

۲۱۰

ز رشکش آب حیوان در سیاهی

زده کوثر به خود خنجر ز ماهی

۲۱۱

شده فواره، مار گنج خورشید

به رقص از جوش او نارنج خورشید

۲۱۲

شب افروزی کند چشمت چومهتاب

اگر یک بار ازو چشمی دهی آب

۲۱۳

ز قرب کوه، این باغ همایون

سر لیلی ست در دامان مجنون

۲۱۴

چه کوهی، طور کرده قبله گاهش

نوشته آسمان رفعت پناهش

۲۱۵

کشیده از جهان دامن چو افلاک

بود خوش از بزرگان دامن پاک

۲۱۶

ز سبزه سنگ را تاب زمرد

ز هر چشمه روان آب زمرد

۲۱۷

ز لاله سنگ او چون لعل رخشان

به کشمیر آمده کوه بدخشان

۲۱۸

ز خوبی پیش سنگ او همیشه

کند چون بت پرستان سجده شیشه

۲۱۹

ز رشک هر کمر در دور و نزدیک

کمرهای بتان را رنج باریک

۲۲۰

بود از بس که هر سنگش مصفا

درو آتش بود چون می به مینا

۲۲۱

زند قهقه درین کهسار گلرنگ

بط می همچو کبک از خوردن سنگ

۲۲۲

بود از سبزه، ابدالی نمدپوش

ز ماه نو کشیده حلقه در گوش

۲۲۳

به سر از لاله داغش در سیاهی

سحاب او را کلاه گاه گاهی

۲۲۴

کشیده پای خود در دامن خاک

کمند وحدت او دور افلاک

۲۲۵

بسی گردد کسی در هر دیاری

که بیند چشمه ای در کوهساری

۲۲۶

بود هر پاره سنگی را درین جا

هزاران چشمه همچون سنگ سودا

۲۲۷

ز هر چشمه دوان نهری خروشان

به این سردی که دیده آب جوشان؟

۲۲۸

یکی تالاب در دامان کوهش

که لرزد بحر چون بیند شکوهش

۲۲۹

به هرسو موج زن چون بحر سیماب

سراسر فیض همچون عالم آب

۲۳۰

حبابش از شفق چون چشم مخمور

سواد موج او چون طره ی حور

۲۳۱

چنان تنگی درو از جوش ماهی

که نبود جای در در گوش ماهی

۲۳۲

جبابش از زر ماهی خزینه

چو خوبان در کف موجش سفینه

۲۳۳

چراغان روی آبش دایم از گل

درو هر بط به مستی همچو بلبل

۲۳۴

درو عیش «کول» صورت پذیر است

همه ایام او عید غدیر است

۲۳۵

به عکس خلق، این صوفی پرجوش

شود، هرگه بهار آید، کول پوش

۲۳۶

سپهرش خوانده دریای بهشتی

ازان سویش کشدیه تیر کشتی

۲۳۷

چه کشتی، بادپای خوش عنانی

نمانده در ره از پایش نشانی

۲۳۸

سوار او نهد چون رو به میدان

حباب و موج باشد گوی و چوگان

۲۳۹

دود چون کرد آهنگ مکانی

که دیده این چنین تخت روانی

۲۴۰

به هر کشتی ست با حسن صریحی

نمک پرورده ملاح ملیحی

۲۴۱

ز هریک، کشتی صد دل به گرداب

اسیران را فراوان رانده در آب

۲۴۲

تماشا دارد این دریای جوشان

خصوص اکنون که کردندش چراغان

۲۴۳

شده کشمیر را زین جشن پرجوش

چراغان گل و لاله فراموش

۲۴۴

شده دریا ازین جشن نظرتاب

نشاط انگیز همچون عالم آب

۲۴۵

صف مرغابیان در آب رقاص

صدف ها کف زنان، گرداب رقاص

۲۴۶

برای رقص عیش زهره در اوج

دف خود را بر آتش داشته موج

۲۴۷

به خاک از رشک گوید باد بی تاب

که آتش خوب بیرون آمد از آب

۲۴۸

ز بس عکس چراغ کوکب افروز

شده دریا پر از در شب افروز

۲۴۹

در آب آتش ز بس شد عکس گستر

به دریا گشت مرغابی سمندر

۲۵۰

ز بس افروخت دریا از تب و تاب

برای ماهیان شد تابه، گرداب

۲۵۱

گشاید هردم از تأثیر گرما

گریبان بر نسیم از موج، دریا

۲۵۲

شد از آتش زر ماهی، زر سرخ

گهر افروخت همچون اخگر سرخ

۲۵۳

حباب افروخت همچون جام جمشید

فروزان شد صدف چون عکس خورشید

۲۵۴

ازین کز تاب حسن نورافشان

شده منظور عالم این چراغان،

۲۵۵

ز رشک از بس دل خود خورد اختر

نماید در نظر چون حلقه ی زر

۲۵۶

ز بس آمیخت با هم آتش و آب

طناب سیم و زر شد موج گرداب

۲۵۷

شد از عکس چراغ عالم آرا

چو عقد کهربا هر موج دریا

۲۵۸

در آب از شمع انجم فوج در فوج

وزان چون کهکشان هرکوچه ی موج

۲۵۹

پی تعداد آن انجم به گرداب

صدف شد موج را در کف سطرلاب

۲۶۰

چراغ و عکس او نگذاشت مستور

ز دل ها معنی نور علی نور

۲۶۱

ز بس عکس چراغ مجلس آرا

به چشم مردمان وقت تماشا

۲۶۲

به دریا عکس انجم شد سیه تاب

به رنگ اخگری کافتاده در آب

۲۶۳

تماشا کن مه نو را به دریا

که با عکس چراغان است پیدا

۲۶۴

که گویی زین عروس سبز مقنع

در آب افتاده خلخال مرصع

۲۶۵

شده شمع و چراغ از موج در آب

پریشان همچو بر آیینه سیماب

۲۶۶

غلط کردم که دریا را به دامان

گسسته رشته ی تسبیح مرجان

۲۶۷

چراغان نیست کشتی را به معنی

که کوه طور از برق تجلی،

۲۶۸

گرفته آتش و خود را مشوش

در آب انداخته از تاب آتش

۲۶۹

فلک کشتی چنین رنگین ندیده

کس آتشخانه ی چوبین ندیده

۲۷۰

چراغ و شمع از اطراف و گوشه

عیان زان خرمن آتش چو خوشه

۲۷۱

چو ماه نو ز تاب شعله رخشان

ز لعل آتشین، کوه بدخشان

۲۷۲

خرامان هرطرف از روی تمکین

مرصع پوش چون بهرام چوبین

۲۷۳

نهاده پیش مستان نظاره

فلک خوانی پر از نقل ستاره

۲۷۴

درین مجلس فلک از بهر خورشید

گرفته کاسه در دست از مه عید

۲۷۵

به دریوزه ز هر زرین ایاغی

به عشق شاه می خواهد چراغی

۲۷۶

شنیدم شاه روشندل، جهانگیر

ز عشرت شد چو رونق بخش کشمیر،

۲۷۷

چنان معشوق او شد این ارم زاد

که آخر جان خود در راه او داد

۲۷۸

صباحی دلگشا چون روی احباب

گل صبح از سحاب فیض سیراب

۲۷۹

ز تأثیر فروغ او به گلشن

شده هر برگ چون آیینه روشن

۲۸۰

شفق ابر بهاری را هم آهنگ

فلک چون کاغذ ابری به صد رنگ

۲۸۱

هوا روشن چو نور جیب فانوس

زمین پر گل به رنگ بال طاووس

۲۸۲

میان لاله و گل در در و دشت

غزال شیرمست صبح درگشت

۲۸۳

جهان خرم تر از طبع خردمند

غم از عالم نهان چون عیب فرزند

۲۸۴

برون آورد شوق جلوه گستاخ

ز خلوت شاه را همچون گل از شاخ

۲۸۵

شکفته خاطرش همچون گل صبح

ز شادی در فغان چون بلبل صبح

۲۸۶

سرش خوش همچو جام باده نوشان

دماغش چون دکان گلفروشان

۲۸۷

فروغ صبح گشته روح پرور

دلش را همچو طفل از شیر مادر

۲۸۸

چو شد دامان دریا جلوه گاهش

به سوی شاله مار افتاد راهش

۲۸۹

فضایی دید چون روی عروسان

سزاوار عمارات و گلستان

۲۹۰

بگفت این دشت رنگین، روی حور است

ز ما سر منزلی اینجا ضرور است

۲۹۱

در آن ایام، شاه هفت اقلیم

که بر سر دارد از خورشید دیهیم،

۲۹۲

سر و سرکرده ی شهزادگان بود

در آن شهزادگی شاه جهان بود

۲۹۳

پی اتمام این منزل قد افراخت

برای خویش، کاری پیش انداخت

۲۹۴

ازان چندین صفا در کار او شد

که شاهی این چنین، معمار او شد

۲۹۵

کنون آمد ز لطف خاک و آبش

فرح بخش از شه عالم خطابش

۲۹۶

چراغ دودمان گورکانی

که بر وی ختم شد صاحبقرانی

۲۹۷

شهاب الدین محمدشاه غازی

گهرافروز تاج سرفرازی

۲۹۸

مهین دارای هفت اورنگ عالم

گزین مسندنشین صلب آدم

۲۹۹

ز شاهان کرده ایزد انتخابش

ازان شاه جهان آمد خطابش

۳۰۰

دلش آیینه ی سیمای شاهی

جبینش مشرق نور الهی

۳۰۱

وجودش باعث ایجاد عالم

غبار آستانش خاک آدم

۳۰۲

به شاهی تا بلندآوازه گردید

شکست طاق کسری تازه گردید

۳۰۳

سلیمان را نگین از دست افتاد

خط فرمان او شد کاغذ باد

۳۰۴

فرستد سوی او قیصر چو نامه

کند از پرده ی دل موم جامه

۳۰۵

ز چین فغفور همچون بندگانش

فرستد تحفه چون بر آستانش

۳۰۶

ز شوق بزم او از پیش بینی

کند مژگان خود را موی چینی

۳۰۷

خرد کم دیده با چشم جهان بین

چنین شاهی به دولتخانه ی زین

۳۰۸

ز نقش پای او تا سرفراز است

زمین افلاک را مهر نماز است

۳۰۹

دمی از یاد حق نگسسته پیوند

خدا را بنده، عالم را خداوند

۳۱۰

دلش سبحه شمار از ریگ صحرا

حصیر طاعت او موج دریا

۳۱۱

بهار عید او تا در میان است

حنای دست خوبان بی خزان است

۳۱۲

نگردد ظلم را کس بر حوالی

تخلص گشته شیران را «غزالی»!

۳۱۳

به شوخی بره های رغبت انگیز

به گرد گرگ، چون اطفال تبریز

۳۱۴

ضعیفان را قوی گشت آنچنان چنگ

که شیشه رنده شد بر تخته ی سنگ

۳۱۵

پی صفرای خس می ریزد ایام

ز خون شعله، آب نار در جام

۳۱۶

به دشت از عدل او بر گردن شیر

پی پای غزالان است زنجیر

۳۱۷

به زور پنجه، حکم او ز گوهر

فشارد آب را چون پنبه ی تر

۳۱۸

بود از جوهر ذاتی اگر خویش

امور سلطنت را می برد پیش

۳۱۹

نمی افتد خلل در کار ناموس

که باشد چتردار خویش، طاووس

۳۲۰

ز فیضش ذره کرده آفتابی

ز خوان او مه نو یک رکابی

۳۲۱

گشوده در جهانگیری چو بازو

سکندر ساخته چون آینه رو

۳۲۲

ز دانش رفته هرگه در تکلم

فلاطون چون صدا پیچیده در خم

۳۲۳

خرد او را چو در گفت و شنید است

زبان در زیر دندان چون کلید است

۳۲۴

به عهد آن بهار هوشمندی

پدید آمد سخن را سربلندی

۳۲۵

نهاد از گوشه ی لب های خاموش

سخن پا در رکاب حلقه ی گوش

۳۲۶

سخن در عهدش از بس یافت معراج

چو هدهد گشت طوطی صاحب تاج

۳۲۷

ترازو طفل می سازد ز نارنج

که در ایام او گردد هنرسنج

۳۲۸

ز عدلش رونقی در روزگار است

که نخل موم را آتش بهار است

۳۲۹

عروس دهر بگشاده جبین است

گره در زلف و چین در آستین است

۳۳۰

ز زلف موج تا بیرون برد تاب

دم ماهی نهاده شانه در آب

۳۳۱

جهاناز بس گرفت از فتنه آرام

به عهد او کبوترخانه شد دام

۳۳۲

چنان عالم ازو شد ایمن آباد

که ظرف توتیا شد کاغذ باد

۳۳۳

به دورش بره در صحرا بزرگ است

دو مشعل هر شبش از چشم گرگ است

۳۳۴

زدندی رهزنان ره گاه و بیگاه

به عهدش رهزنان را می زند راه

۳۳۵

نهیب او به کوه آرد اگر رو

چو دریا آب گردد زهره ی او

۳۳۶

به دریا باد قهرش گر ستیزد

غبار از کوچه های موج خیزد

۳۳۷

کشد شمشیر چون برخصم خودکام

زره ریزد عرق وارش ز اندام

۳۳۸

ز باد حمله اش گردد به صحرا

روان کهسار همچون موج دریا

۳۳۹

به کوه آرد نهیب او گر آهنگ

ناستد سنگ آنجا بر سر سنگ

۳۴۰

عدو شد خاک از گرز گرانش

همان باقی ست درد استخوانش

۳۴۱

نهنگ از تیغ او در بحر خسته

پلنگ از بیم او بر کوه جسته

۳۴۲

ز بیم تیغ او در دیده ی شیر

به هم چسبیده مژگان چون پر تیر

۳۴۳

به گرز انتقام از خاک شاهان

دهد سرمه به خورد دادخواهان

۳۴۴

چو او بهرام نبود در صف کین

چه خواهد بود کار تیغ چوبین

۳۴۵

چو بیند عکس تیغش موج در آب

رود از بیم پس پس چون رسن تاب

۳۴۶

به عهد او ز منع کینه خواهی

کند رم توسن برق از سیاهی

۳۴۷

برای جستجوی خون بلبل

صبا را گر فرستد از پی گل،

۳۴۸

چو خون گرم آید گل دودیده

چو شمع کشته، رنگ از رو پریده

۳۴۹

در آن کشور که حفظ او پناه است

به خرمن برق آب زیر کاه است

۳۵۰

چو نقش پای آهو شد دل شیر

دو نیم، آنجاکه او افراخت شمشیر

۳۵۱

برافتاد از جهان در عهدش آزار

چو سبحه پای تا سر مهره شد مار

۳۵۲

چو خواهد کبک را سنجد به تیهو

کند شاهین ز بال خود ترازو

۳۵۳

به عهدش از خزان گردیده گلشن

چو گلزار پر طاووس ایمن

۳۵۴

علم سازد به هرجا پنجه چون شیر

به نخل موم ماند شاخ نخجیر

۳۵۵

چو شعله تیغ او تا گشت عریان

به دفع فتنه ی بی اعتدالان،

۳۵۶

بود در خاکساری عشق مغرور

جنون از چوب گل بر دار منصور

۳۵۷

چراغ دولتش را دل ز خود جمع

بود چون لاله، هم فانوس و هم شمع

۳۵۸

هما را ز آستانش نیست پرواز

که در اینجا گشوده چشم چون باز

۳۵۹

به دست لطف تا از روی تمکین

اشارت کرد طوفان را که بنشین،

۳۶۰

نشد دریا همین پر در و گوهر

ازو ماهی برد با پشت خود زر

۳۶۱

کف جودش که باشد ابر احسان

درو لعل و گهر برف است و باران

۳۶۲

به دستش آشنا تا گشت گوهر

به دریا پشت پا زد چون شناور

۳۶۳

گشادی در کف خود چون پسندید

جهان شد زیر دستش همچو خورشید

۳۶۴

وگر سرپنجه را غنچه هوس کرد

چو طوطی آسمان را در قفس کرد

۳۶۵

دمی کز بزم عیش عالم آرا

به عزم کینه خواهی خیزد از جا،

۳۶۶

زمین از بیم زیر پاش لرزد

ز هفت اقلیم، هفت اعضاش لرزد

۳۶۷

بساط مجلسش را کی کسی دید

که مژگانش نشد زرین چو خورشید

۳۶۸

به وصف مجلس او گر نهد پی

نواپرداز گردد خامه چون نی

۳۶۹

چه مجلس، دل ازو محو تجلی

چون مجنون در تماشاگاه لیلی

۳۷۰

زمین آیینه از روشن نمایی

درو عکس بساط کبریایی

۳۷۱

به هم دوشی درو انجام و آغاز

ز روز و شب بساطش سینه ی باز

۳۷۲

قوی مایه ز عشرت روزگارش

بود نوروز یک تحویلدارش

۳۷۳

ز گلریزی شمع پرتوافکن

چراغ بلبل و پروانه روشن

۳۷۴

ز شرم نکهت گل های دیبا

فکنده نافه را آهو به صحرا

۳۷۵

ز باده چشم ها چون لاله رنگین

ز نغمه گوش ها دامان گلچین

۳۷۶

به سلک نغمه پردازانش از دور

کند چینی نوازی روح فغفور

۳۷۷

پی شمعش به هند اسکندر از روم

فرستاده به پشت آیینه ی موم

۳۷۸

فروزان شمعش از آغوش فانوس

ز زیر بال پیدا چشم طاووس

۳۷۹

ز بس شمع و چراغ مجلس افروز

درو پروانه را شب، روز نوروز

۳۸۰

گدایش تا شده، از نعمت سور

بود پر، کاسه ی چوبین طنبور

۳۸۱

نوای چنگ و عود آوازه دارد

کمانچه فکر تیر تازه دارد

۳۸۲

چه گویم من ازان آیینه خانه

که روشن شد ازو چشم زمانه

۳۸۳

ز حسن این نشیمن، چشم بد دور

که چون مشرق بود سرچشمه ی نور

۳۸۴

مه نو نیست این، کز عالم خاک

رسیده موج نور او به افلاک

۳۸۵

ز آیینه درو نقاش تقدیر

نموده شبنم گل های تصویر

۳۸۶

ز نقاشان معجزکار او، گل

نمی آساید از فریاد بلبل

۳۸۷

طراوت بس که افشاند درو آب

شود بیدار، نقش قالی از خواب

۳۸۸

نکرد آیینه چندین از جهان کسب

که اندامش چو خوبان است دلچسب

۳۸۹

ز شوقش داد صبح آیینه را تاب

به رویش گشت خاکستر سفیداب

۳۹۰

فروغ آیینه هایش را چنان است

که گویی خرقه ی روشندلان است

۳۹۱

گر اینجا، جم به می خوردن نشیند

در و دیوار را پر جام بیند

۳۹۲

وگر تنها درو آید سکندر

ز عکس خویش بیند عرض لشکر

۳۹۳

تماشایش گشاید در چو بر چشم

چو نرگسدان شود دل سر به سر چشم

۳۹۴

ز هر سویش به تکلیف نظاره

زند آیینه چشمک چون ستاره

۳۹۵

سلیم این رشته را از دست بگذار

ملال انگیز باشد طول گفتار

۳۹۶

زبان را گرم چون شمع از دعا کن

دو کف را چون پر پروانه واکن

۳۹۷

خداوندا به شام زلف خوبان

که افشاند به صبح عید دامان

۳۹۸

به شمع حسن، یعنی برق محفل

که فانوس خیال او بود دل

۳۹۹

به طاووسی که بزمش جلوه گاه است

به آهویی که نام او نگاه است

۴۰۰

به آن مطرب که شد از دلگشایی

چو شمع انگشتش از آتش حنایی

۴۰۱

به آن صوتی کزان در سینه ها دل

بود در رقص همچون مرغ بسمل

۴۰۲

به آهنگی که چون برلب کشد صف

فغان برخیزد از هر گوش چون دف

۴۰۳

به آن آهی که از دل های بی تاب

کشد سر هر نفس چون دود سیماب

۴۰۴

به بزم افروزی رنگین چراغی

که از گل انجمن را کرد باغی

۴۰۵

به فانوسی که دادش بخت فیروز

ستون دولت از شمع شب افروز

۴۰۶

که بر اورنگ شاهی، جاودانی

دهی شاه جهان را کامرانی

۴۰۷

درین مجلس فروزان باد جاوید

چراغ عمر او چون ماه و خورشید

۴۰۸

بود تا سایه ی ابر بهاری

خرام آموز کبک کوهساری

۴۰۹

درین باغش ثناخوان باد بلبل

مبادا سایه اش کم از سر گل

۴۱۰

به روزش باد در کف جام خورشید

شبش خوش باد همچون سایه ی بید

تصاویر و صوت

دیوان کامل محمدقلی سلیم تهرانی (شامل غزلیات، قصائد، مثنویات، قطعات و رباعیات) به تصحیح و اهتمام رحیم - رضا - محمدقلی سلیم تهرانی - تصویر ۲۷

نظرات