سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۵ - جنگ ها جو

۱

بیا بلبل که ایام بهار است

گلستان خوش تر از آغوش یار است

۲

صف آرا شد چمن از بید و شمشاد

علمدار سپاهش سرو آزاد

۳

بهار از جنگ دی برگشت فیروز

نوید فتح آورده ست نوروز

۴

شد از فتحش در اطراف زمانه

صدای رعد، کوس شادیانه

۵

به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ

مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ

۶

جهان چون روی خوبان گشت پرگل

به سر ابر سیاهش چتر کاکل

۷

به باغ از باد، بوی می شنیدند

کدوها هرطرف گردن کشیدند

۸

چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله

ستاده بر سر یک پا چو لاله

۹

چو آهوی ختن، در باغ گردید

ز سایه نافه افکن گربه ی بید

۱۰

ز موج ابر شد بر روی گرداب

نمایان جوهر آیینه ی آب

۱۱

زده خیمه به طرف جویباران

کدو همچون سپاه سربداران

۱۲

چمن می خواهد از شوخی کند ساز

چو گلزار پر طاووس، پرواز

۱۳

چنان سرسبزی از دورش پدید است

که گویی شعله شاخ سرخ بید است

۱۴

برون آورده دست از آب عریان

ز شوق آستین لاله مرجان

۱۵

زد از ذوق عروسی زمانه

دم ماهی به زلف موج شانه

۱۶

فضای دشت چون دامان گلچین

زبس کز لاله و گل گشت رنگین،

۱۷

چنان آهو شد از حیرت زمین گیر

که گویی پایش از سم رفته در قیر

۱۸

کشیده چادر از ابر بهاران

گلستان از برای آب باران

۱۹

ز بس گل بست آیین زمانه

به طوطی شد قفس آیینه خانه

۲۰

چمن از آتش گل در گرفته ست

کدو گردن کشی از سر گرفته ست

۲۱

اگر داری سر و برگ تماشا

نگاه خویش را سرده به صحرا

۲۲

غزالان را سم از شوخی شکسته

ندارد تاب جستن، کفش جسته

۲۳

گلستان را همه شب پاسبان است

به خواب روز نیلوفر ازان است

۲۴

ز کیفیت جهان لبریز چون جام

چمن از ابر چون طاووس در دام

۲۵

نموده پنجه ی خود غنچه لاله

که می باید درین موسم پیاله

۲۶

چو مجنون، لیلی از شوق تماشا

به جای پا نهاده سر به صحرا

۲۷

به خاک از موج گل هرگوشه صد دام

تذروی خفته پنداری به هرگام

۲۸

چنان گلبن ز گل رنگین نگار است

که گویی چتر طاووس بهار است

۲۹

چراغان گل است و در گلستان

بود ابر سیه، دود چراغان

۳۰

مگو خورشید در ابر سیاه است

که فیل نوربخت پادشاه است

۳۱

شهنشاهی که در صاحبقرانی

بود ثانی و او را نیست ثانی

۳۲

جهان زیر نگین چون آفتابش

ازان شاه جهان آمد خطابش

۳۳

فروغ جبهه اش در چشم بینش

چراغ بارگاه آفرینش

۳۴

شکست هر دلی را مومیایی

چراغ نیک و بد را روشنایی

۳۵

نشیند همچو ارکان چون مربع

بود مهر فلک، تخت مرصع

۳۶

کند در انجمن چون چهره تابان

شود روشن دل نیکان و پاکان

۳۷

بلی آید چو شمعی در میانه

چراغان می شود آیینه خانه

۳۸

دلش نوشیروانی کز سعادت

نفس را کرده زنجیر عدالت

۳۹

به زیر چرخ، آن ذات همایون

بود چون در درون خم فلاطون

۴۰

ز حکمت می تواند لطف او کرد

علاج شیر برفین از تب سرد

۴۱

ظفر را تخته ی تعلیم تیغش

کلید فتح هفت اقلیم تیغش

۴۲

فکنده قدرتش شیر افکنان را

شکسته گردن گردن کشان را

۴۳

برآرد آتش، ار ورزد به او کین

چنارآسا ز خود بهرام چوبین

۴۴

زد از کینش اگر خاقان چین دم

ز دستش رفت چین آستین هم!

۴۵

ز عدلش تابد ار نوشیروان رو

سر زنجیر او در گردن او

۴۶

ز دلش جوهر شمشیر خونخوار

شده از بیم همچون کاه دیوار

۴۷

ز جودش مفلسان گشته توانگر

گدایان را چو ماهی خرقه پر زر

۴۸

فلک بر آستانش کرده تسلیم

ز ماه نو، کلید هفت اقلیم

۴۹

ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد

نیارد کوه از بیمش صدا کرد

۵۰

نویسم وصف جودش چون به نامه

رود آب طلا از جوی خامه

۵۱

به عهدش رفته از روی تنعم

ز بانگ آسیا در خواب، گندم

۵۲

زند هرجا ز عاجزپروری دم

گریزد آفتاب از موج شبنم

۵۳

بود تا در کف دستش همیشه

درو گوهر چو دندان کرده ریشه

۵۴

شهان را چشم بر دست گدایش

ستون دولت ایشان عصایش

۵۵

ز لطف او دل آزادگان شاد

بود در سایه ی او سرو آزاد

۵۶

چنان کوه شکوهش را گرانی ست

که رنگ خاک راهش آسمانی ست

۵۷

ز خونریزی تیغش چون زنم حرف

سیاهی می شود در خامه شنجرف

۵۸

ز منعش یاد اگر آرد پیاله

بسوزد می درو چون داغ لاله

۵۹

بود سجاده ی دین تختگاهش

طریق شرع باشد شاهراهش

۶۰

درآید چون به طاعت در صف دین

فلک تسبیح می آرد ز پروین

۶۱

چو ابر افکنده گر سجاده بر آب

شده قبله نما ماهی به گرداب

۶۲

سر اسلام ازو بر آسمان است

گواه این سخن اسلام خان است

۶۳

جوان بختی که از تأثیر اقبال

خدا و خلق ازو باشند خوشحال

۶۴

خلایق در حریم پرده ی راز

چو موسیقار در وصفش هم آواز

۶۵

فلک قدری که چون خورشید تابان

به خار و گل رساند فیض یکسان

۶۶

به باغ لطف عامش از تجمل

چراغ خار دارد روغن گل

۶۷

بود کلکش کلید رزق مردم

به محتاجان صریرش در تکلم

۶۸

کفش دریا و ابر فیض خامه ست

برات بخشش او گنج نامه ست

۶۹

غلط در جمع و خرج باغ کم دید

که شست غنچه ی زنبق نبرید

۷۰

ز بس دزدی به عهد او برافتاد

نمی دزدد هنر شاگرد از استاد

۷۱

شده خورشید فرش درگه او

کند چون خشت، خواب چارپهلو

۷۲

سر خصمش نمی خواهد مددکار

رود همچون کدو خود بر سر دار

۷۳

ز بس شد عجب، خوار از مشرب او

سبک شد از منی سنگ ترازو

۷۴

زبون اوست خصم تیره کوکب

که باشد روز را پا بر سر شب

۷۵

به هر سینه که سازد راست انگشت

جهاند چون کمانش تیر از پشت

۷۶

نگهبان خفته است و پاسبان مست

که عالم را چو حفظش شحنه ای هست

۷۷

رسیده کار عدل او به جایی

که در هنگام مستی از بنایی،

۷۸

کند خشتی چو فیل شورش اندیش

کند خاک و فشاند بر سر خویش

۷۹

همیشه گرچه دزد غارت اندیش

بریدی خانه ی مردم ازین پیش،

۸۰

کنون آن رسم از بس برفتاده

کمان را کس نمی سازد کباده

۸۱

به هر کشور که صاحب صوبه گردید

درو هر ده به شهر مصر خندید

۸۲

چو در بنگاله عدل او علم شد

ستم را دست از تیغش قلم شد

۸۳

به عهدش همچو صبح صدق اندیش

به یک جا آب خوردی گرگ با میش

۸۴

ز روی عدل، داد خلق می داد

ولی دریا ز دستش داشت فریاد

۸۵

نشسته بود روزی عدل گستر

به مسند همچو در آیینه جوهر

۸۶

که پیدا قاصدی با این خبر گشت

که روی اهل کوچ از قبله برگشت

۸۷

شدند آن فرقه ی شوریده ایام

طلبکار مدد از اهل آشام

۸۸

سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ

که شد مغز سپهر از شورشان پوچ

۸۹

ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش

زمین با آسمان شد دوش بر دوش

۹۰

بیان شد ز موج فیل کهسار

نشان پایشان بر هرطرف غار

۹۱

بساط دهر از فیل و پیاده

نشان از عرصه ی شطرنج داده

۹۲

برآمد موج از دریا که ایام

ازان تردامنان شد همچو حمام

۹۳

گروهی سر به سر مجنون و مجهول

بیابانی و صحراگرد چون غول

۹۴

برای رونمای شهر و منزل

همه مرغ سیاه آورده از دل

۹۵

گران دیدارشان بر دل چو زنجیر

خنک تر رویشان از روی شمشیر

۹۶

بود سوراخ گوش از گوششان بیش

غلط گفتم، که از بدخویی خویش،

۹۷

ز بس بر گوششان سیلی رسیده

شده همچون دف مستان دریده

۹۸

ز خونخواری بر ایشان خون به از می

کمان و تیر ایشان هردو از نی

۹۹

زره بینی چو ایشان را بر اندام

بدانی چیست معنی دد و دام

۱۰۰

چو بشنید این خبر آن کوه تمکین

وقارش کرد رسم صبر آیین

۱۰۱

نشد طبعش ازین اندیشه در تاب

چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب

۱۰۲

پس از یک ماه فرمان داد تا فوج

شود دریانشین چون لشکر موج

۱۰۳

ضروریات لشکر چون رقم کرد

برادر را به سرداری علم کرد

۱۰۴

بود بر سر سپه را فرض، سردار

چو بسم الله در آغاز هر کار

۱۰۵

برادر را چو کار افتاد بر سر

که را سوزد برو دل جز برادر؟

۱۰۶

به هرکاری برادر باشد انباز

کسی نشنیده از یک دست آواز

۱۰۷

فروغ جبهه ی بخت و سعادت

گل اقبال و زین دین و دولت

۱۰۸

سیادت خان، چراغ خانه ی زین

ولیکن برق سوزان در صف کین

۱۰۹

سوار اسب شد از روی تعجیل

نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل

۱۱۰

ازو زین، خانه ی اقبال گردید

سر دشمن به ره پامال گردید

۱۱۱

فلک در خدمتش از جای برجست

به سان شیشه ی ساعت کمر بست

۱۱۲

روان شد با سپاه نصرت آیین

دعا می رفت و از پی فوج آمین

۱۱۳

سوی آن ملک، لشکر گشت راهی

ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی

۱۱۴

روان گردید از دریا نواره

چو در بحر فلک، فوج ستاره

۱۱۵

ز دریا خاست آشوبی که طوفان

ز حیرت خشک شد چون موج سوهان

۱۱۶

صف امواج آن دریا ز تنگی

به هم پیچید همچون موی زنگی

۱۱۷

ز موج از بیم آن خیل خجسته

طناب لنگر دریا گسسته

۱۱۸

نهان شد ابر چون دید آن سیاهی

به زیر آب همچون دام ماهی

۱۱۹

شد از دریا صدف بر روی هامون

پریشان همچو نقش پای مجنون

۱۲۰

گریزان شد صف امواج دریا

چو خیل آهوان بر روی صحرا

۱۲۱

صدف می گفت کز تاراج لشکر

یتیم من کجا بیرون برد سر

۱۲۲

به ساحل کردی از بیم سپاهی

زر خود را نهان در خاک ماهی

۱۲۳

ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب

گهر شد در صدف همچون سفیداب

۱۲۴

ز خشکی نیز فوجی شد روانه

کزان آمد به لرزیدن زمانه

۱۲۵

علم در صف به پوشش های زرین

مزین گشت چون بهرام چوبین

۱۲۶

مرصع شد به جوهرهای خوش لون

قطاس فیل همچون ریش فرعون

۱۲۷

ز هر سو خود زرین می درخشید

به فرق تیغ بندان همچو خورشید

۱۲۸

کمان می شد ز زرپوشان لشکر

که شد کان طلا سد سکندر

۱۲۹

ز فوج فیل و اسب دشت پیما

پر از کوه کتل شد روی صحرا

۱۳۰

ز جولان سمند بادرفتار

ره خوابیده شد چون موج بیدار

۱۳۱

علم بود آن سپه را بر چپ و راست

الف هایی که در انا فتحناست

۱۳۲

شدند از گرد رفت از بس به تاراج

زمین داران به مشتی خاک محتاج

۱۳۳

به سوی آسمان از شهر و پوره

به سان دیو زد آتش تنوره

۱۳۴

پس از چندی که منزل می بریدند

به نزدیکی آن سرحد رسیدند

۱۳۵

چو آن جمع پریشان را خبر شد

که از لشکر جهان زیر و زبر شد

۱۳۶

هزیمت دادشان بر باد چون خاک

ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک

۱۳۷

سراسر قلعه های آن حوالی

دل خود را ازیشان کرد خالی

۱۳۸

چه دید آیا اجل زان خیل کافر

که مهلت دادشان تا سال دیگر

۱۳۹

سپاه نصرت آیین چون رسیدند

ز مقهوران اثر برجا ندیدند

۱۴۰

چو از بهر امور ملک یا چند

نشست آنجا سپهدار خردمند،

۱۴۱

برآمد ابرهای برشکالی

جهان را همچو کهسار از حوالی

۱۴۲

شد ابر تیره از اطراف آفاق

فلک پیما چو دود آه عشاق

۱۴۳

برای دست طوفان شد ز گرداب

گشاده آستین دریا چو اعراب

۱۴۴

جهان از جوش باران گشت پنهان

به زیر آب همچون ملک یونان

۱۴۵

چنان ابری از پی هم قطره می ریخت

که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت

۱۴۶

ز جوش ابر نیسانی به گرداب

نهان شد در نمد آیینه ی آب

۱۴۷

ز بس سیلی روان از هر طرف شد

زمین در آب پنهان چون صدف شد

۱۴۸

ز گل گفتی که موج دجله و رود

بود چین جبین صندل آلود

۱۴۹

خلایق را در آن طوفان پرجوش

رسیدی از لب هر موج در گوش

۱۵۰

که دور آدم خاکی سر آمد

زمان آدم آبی در آمد

۱۵۱

برآن سر بود ابر برشکالی

که دریا را کند از آب خالی

۱۵۲

جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر

که گردد رنگ سبز از خوردن زهر

۱۵۳

درین طوفان، سپاه نصرت آثار

تهی گردید از آلات پیکار

۱۵۴

ز نم افتاد دیگ توپ از جوش

تفک شد همچو شمع کشته خاموش

۱۵۵

یلان را خنجر بنیادافکن

شد از زنگار همچون برگ سوسن

۱۵۶

نهان آیینه ی تیغ گهرتاب

به زیر سبزه ی زنگار چون آب

۱۵۷

ز سبزی شد دلیران را به جرگه

چهار آیینه همچون چاربرگه

۱۵۸

ز نم آمد کمان خشک اعضا

به پیچ و تاب همچون موج دریا

۱۵۹

عقاب تیر را شد آشیان تر

چو شاهین ترازو گشت بی پر

۱۶۰

تفک را از نم ابر جهان تاب

خزینه گشت چون حمام پرآب

۱۶۱

ز برق اندازی ابر پرآشوب

نفس از بیم دزدیده به خود توب

۱۶۲

ولی از جانب خان فلک شان

چنان می شد همه اسباب سامان،

۱۶۳

که شد یک سال منزلگاه آنجا

نخوردند آن سپه آبی ز دریا

۱۶۴

روان می کرد اسباب و خزینه

شده مجموعه ی آنها سفینه

۱۶۵

سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور

پس از نه ماه شد از آسمان دور

۱۶۶

ز دریا داد بیرون تاب خشکی

پدید آمد به روی آب خشکی

۱۶۷

بساط سبزه دید و گفت گردون

که خوب آمد زمین از آب بیرون

۱۶۸

زمین زد غوطه همچون بط به گرداب

برون آمد به رنگ طوطی از آب

۱۶۹

به جنبیدن درآمد باز لشکر

زمین و آسمان را رفت لنگر

۱۷۰

روان گشتند از دنبال دشمن

همه فولادپوش از خود و جوشن

۱۷۱

به خیل کافران هم بهر پیکار

کمرها بسته شد، اما ز زنار

۱۷۲

چنان آمد صف کفار در جوش

که بت چون سنگ سودا شد زره پوش

۱۷۳

به یکدیگر چو گردیدند نزدیک

جهان از گرد لشکر گشت تاریک

۱۷۴

به دریا جنگ را شد جمع اسباب

چو جنگ می کشان در عالم آب

۱۷۵

کمانداران چو مهرویان دلکش

زدند از هر طرف دستی به ترکش

۱۷۶

در آغوش آمدن شد بی بهانه

کمان چون شاهدان نرم شانه

۱۷۷

به سوی دست ها تیر جگردوز

پریدی همچو مرغ دست آموز

۱۷۸

یلان را خنجر فولاد می جست

به قصد خصم، همچون ماهی از دست

۱۷۹

ز دو جانب دو فوج شورش انگیز

به هم چون موج دریا شد جلوریز

۱۸۰

دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم

چو ابر و دود پیچیدند بر هم

۱۸۱

ترحم کشته شد اول در آن حرب

ز خون او علم چون شمع شد چرب

۱۸۲

مروت همچو عنقا گشت مستور

حیا چون خضر شد از دیده ها دور

۱۸۳

چنان برخاست شور از هر کناره

که از آشفتگی مرغ نظاره،

۱۸۴

پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش

ز مژگان کرد در خانه فراموش

۱۸۵

ز یک جانب برآمد ناله ی کوس

ز یک سوی دگر افغان ناقوس

۱۸۶

فلک را از دم خود، کرنا داد

به رنگ لاجورد سوده بر باد

۱۸۷

نهنگ از بیم آن گردید بیهوش

صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش

۱۸۸

نفیر از تنگی جا، داد می کرد

ز راه آستین فریاد می کرد

۱۸۹

برآمد از تفنگ و توپ جانکاه

زمین و آسمان در ناله و آه

۱۹۰

به خیل فتنه جویان توپ رویین

همی کرد از ته دل آه و نفرین

۱۹۱

به چرخ افراشت دود تیره خرگاه

تفک را شعله شد شمع نظرگاه

۱۹۲

شد آن دریا ز دود کینه خواهی

نهان چون آب حیوان در سیاهی

۱۹۳

ز تاریکی به کار خود شده مات

سپه چون خیل اسکندر به ظلمات

۱۹۴

نشد ظلمت به نوعی سایه افکن

که بشناسد کسی از دوست، دشمن

۱۹۵

متاع نیک و بد می رفت در کار

به یک قیمت در آن تاریک بازار

۱۹۶

ز دود تیره شد خورشید نایاب

چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب

۱۹۷

ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست

غبار از کوچه های موج برخاست

۱۹۸

عقاب تیر پران، پر به هم زد

خروس عرش، بانگی بر قدم زد

۱۹۹

گمان بردی به دریا زان زد و گیر

شترمرغی ست هر موج از پر تیر

۲۰۰

تفک را گشت آتش، دزد خانه

تهی کرد آنچه بودش در خزانه

۲۰۱

صدای توپ، ماهی را در آن جوش

حباب آسا دریده پرده ی گوش

۲۰۲

گهر شد بس که آب از تاب شمشیر

صدف را گشت ازان پستان پر از شیر

۲۰۳

ز عکس خنجر اندیشه فرسا

به دریا تنگ شد بر ماهیان جا

۲۰۴

ز بس تنگی به دریا دید طوفان

پناه آورد سوی آب پیکان

۲۰۵

صف امواج دریا زان زد و گیر

چو موج بوریا شد از نی تیر

۲۰۶

به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت

صدف را شد شکم پرمهره ی پشت

۲۰۷

ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب

گریبان می درید از موج، گرداب

۲۰۸

صدف گردید از آمد شد تیر

به دیگ شوربای بحر کفگیر

۲۰۹

چنان افراخت تیغ فتنه قامت

به خونریزی، که تا روز قیامت،

۲۱۰

عجب کز دامن دریا رود خون

زند آن را صدف هرچند صابون

۲۱۱

ز هرسو ریخت از بس کشته در آب

چو خم می پر از خون گشت گرداب

۲۱۲

نهنگان در میان خون شناور

به خون آلوده ماهی همچو خنجر

۲۱۳

ز خون سرپنجه ی مرغان آبی

نشان می داد از دست کبابی

۲۱۴

صدف را شد ز زخم تیغ کینه

چو پشت گوش ماهی، روی سینه

۲۱۵

صف امواج از خون دلیران

قطار اشتران سرخ کوهان

۲۱۶

تن ماهی ز زخم تیر چون دام

صدف بادام و گوهر مغز بادام

۲۱۷

ازان سرها که از شمشیر بیداد

حباب آسا به روی آب افتاد،

۲۱۸

برد تا موج ازان ورطه برون سر

کدوها بسته بر خود چون شناور

۲۱۹

فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ

وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ

۲۲۰

ز بس انگشت کز دریا پدید است

صدف گفتی که طاس چل کلید است

۲۲۱

ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی

شده گرداب طشتی پر ز ماهی

۲۲۲

شد آخر [از] نسیم لطف یزدان

چو آتش خیل دشمن روی گردان

۲۲۳

صف جمعیت ایشان در آن آب

پریشان شد چو بر آیینه سیماب

۲۲۴

هزیمت بودشان از بس عنان کش

به زیر پایشان شد آب آتش

۲۲۵

روان گشتند بهر کینه خواهی

نهنگان از قفای فوج ماهی

۲۲۶

به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود

که باد از شاخسارش در قفس بود

۲۲۷

درختان چو خیل دیو گستاخ

فکنده از خصومت شاخ بر شاخ

۲۲۸

به هم پیچیده بر شاخ درختان

ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان

۲۲۹

درو از سبزه فرش خاک مخمل

ستون خیمه ی افلاک صندل

۲۳۰

درخت عود او آن گونه سرکش

که گردیدی ز بیمش آب آتش

۲۳۱

نهال آبنوس آن زنگی مست

که برگش داشت ساق عرش در دست

۲۳۲

ز بس دیده فشار از تنگی جا

سیه گردیده اندامش سراپا

۲۳۳

فتاده از درختان سایه بر خاک

که می گوید ندارد سایه افلاک؟

۲۳۴

به تسخیر فک بر خیل اشجار

درخت جوز هندی گشته سردار

۲۳۵

زده چون نوجوانان قبیله

ز برگ خود اتاقه نخل کیله

۲۳۶

درخت بر به ریشه داده آغوش

کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش

۲۳۷

ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه

زمین چون انبه گشته پر ز ریشه

۲۳۸

ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-

چه گویم من، که بر وی باد نفرین

۲۳۹

که اوضاعش چو اهل روزگار است

شم پروردن او را کار و بار است

۲۴۰

به عزم بیشه آن خیل جگرتاب

برون جستند همچون ماهی از آب

۲۴۱

صف ایشان به روی دشت و هامون

پریشان گشت همچون موی مجنون

۲۴۲

دلیران دست خونریزی گشادند

چو آتش اندر آن بیشه فتادند

۲۴۳

چو در آن حشرگاه شورش آباد

نفیر و کرنا آمد به فریاد،

۲۴۴

به صحرا شد پراکنده به یکبار

چو خیل اشتر رم کرده، کهسار

۲۴۵

زمین چون آسمان از جای برجست

فلک را سر ازان گردید و بنشست

۲۴۶

چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار

که تیغ از جوهر خود گشت زرکار

۲۴۷

ز ضرب چوب رفته پوست از کوس

وزان در ناله اندامش چو ناقوس

۲۴۸

ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر

به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر

۲۴۹

برآمد زآتش تیغ درخشان

چو موسیقار، فریاد از نیستان

۲۵۰

پلنگ از بیم گشته موش سالوس

ز طعنه در صدای گربه طاووس

۲۵۱

ز بس سوراخ شد اندامش از تیر

پلنگی بود سایه همره شیر

۲۵۲

گریزان فیل از پیش سواره

گنه بود و به دنبالش کفاره

۲۵۳

شتابان کرگدن از هر کرانه

دم خود کرده بر خود تازیانه

۲۵۴

همی انگیخت ضرب گرز سرکش

ز پشت شیر همچون گربه آتش

۲۵۵

ز حیرت مانده آهو از رمیدن

فرامش گشته مرغان را پریدن

۲۵۶

گراز از بیم جان گردیده حیران

ز لرزیدن زدی دندان به دندان

۲۵۷

دویده بس که هرسو مضطرب وار

گسسته کرگدن را بند شلوار

۲۵۸

گریزان فوج فیل از برق شمشیر

شده خرطومشان قندیل پرتیر

۲۵۹

اجل شد بر سر پرخاش هرکس

به دیگ توپ بختی آش هرکس

۲۶۰

یلان را رفت در اندیشه ی خون

عنان اختیار از دست بیرون

۲۶۱

سخن نشنیدن او را بود مطلب

که گوش خویش را خواباند مرکب

۲۶۲

ز بس آواز کوس و نای رویین

شده صحرای محشر عرصه ی کین

۲۶۳

فلک چون صید وحشی در رمیدن

زمین چون مرغ بسمل در تپیدن

۲۶۴

تفک را هر نفس از نقد کینه

تهی می گشت و پر می شد خزینه

۲۶۵

یلان را کرنا می کرد آواز

نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز

۲۶۶

ز جوش گرد در اطراف میدان

شده زنبور خاک آلوده پیکان

۲۶۷

زره دام اجل زان شور گشته

ز پیکان، خانه ی زنبور گشته

۲۶۸

به هرکس روی کردی تیغ فولاد

زره چون موج دریا کوچه می داد

۲۶۹

چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر

کمانچه تیر خود را کرد زنجیر

۲۷۰

نشسته تیر از بس بر سپرها

نمودی خارپشت اندر نظرها

۲۷۱

ز ناوک سینه ها گردیده مجمر

درو از تاب کینه، دل چو اخگر

۲۷۲

ز خمیازه کمان یک دم نیاسود

که مخمور شراب عافیت بود

۲۷۳

تفک کو در جهانسوزی به نام است

ز جوش عطسه گفتی در زکام است

۲۷۴

ز مغز سر عدو را گرز خودکام

شکسته در کلاهش بیضه ی خام

۲۷۵

دلیران هریکی در آن زد و گیر

نمودی جوهر خود را چو شمشیر

۲۷۶

ز ضرب گرز کین از هر کرانه

شده بالابلندان چارشانه

۲۷۷

تفک از هر طرف افتاده بر خاک

جدا از دوش گشته مار ضحاک

۲۷۸

ز دست لشکر فیروزی آهنگ

به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،

۲۷۹

گذر می کرد از شست کمانگیر

ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر

۲۸۰

به خوان رزق مردان سپاهی

نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی

۲۸۱

جدا گردیده از تیغ هنرمند

چو خامه تیر نی را بند از بند

۲۸۲

شکست از ضرب گرز آهنین مشت

کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت

۲۸۳

به دست پردلان از تیر فرسود

چو نارنج هدف، گرز زراندود

۲۸۴

خدنگ از جوشن هر دلشکسته

پریدی همچو مرغ دام جسته

۲۸۵

چنان زد نیش، پیکان سبکدست

که خون مرده یک نیزه ز جا هست

۲۸۶

زره بر تن چنان واجب در آن حال

که آب از بیم نگذشتی ز غربال

۲۸۷

ز برق خویشتن تیغ پراعراض

دو تیغه باز گشته همچو مقراض

۲۸۸

ترازو تیز در سنجیدن جان

زر پای ترازو بود پیکان

۲۸۹

سراپا گشته رخنه از زد و گیر

دم شمشیر همچون شین شمشیر

۲۹۰

تفک می خواست هردم مرد میدان

کمان را بود روز عید قربان

۲۹۱

زدی بر پشت چون گرز گران، مشت

برون از ناف جستی مهره ی پشت

۲۹۲

ازان آتش که تیغ کین برافروخت

به بیشه عود و صندل را به هم سوخت

۲۹۳

درخت آبنوسش هندویی بود

که دوران سوختش با صندل و عود

۲۹۴

شدند افتاده بر خاک آن سیاهان

فزون از سایه ی برگ درختان

۲۹۵

ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ

درخت عود او شد صندل سرخ

۲۹۶

کمان از ماندگی شد سست بازو

تفک چون خستگان می خورد دارو

۲۹۷

ازان پرخاشجویان دلاور

که افتادند بر خاک از دو لشکر،

۲۹۸

شده پر دامن صحرا و پشته

ز خون مرده و سیماب کشته

۲۹۹

صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر

سپر انداختند از بیم شمشیر

۳۰۰

یکی از عجز پیش قاتل از تن

برون می کرد همچون مار جوشن

۳۰۱

نهاده دست آن یک بر سر دست

شکوه شحنه دست مست می بست

۳۰۲

یکی دیده چو خصم بی امان را

به جای تیر، افکنده کمان را

۳۰۳

به پیش خصم خود آن یک به زنهار

گرفته کاه بر لب کهرباوار

۳۰۴

یکی رفته ز پا، تاب و توانش

گرفته خصم بر پشت کمانش

۳۰۵

گریزان دیگری رفتی ز میدان

سر از پا پیشتر چون گوی چوگان

۳۰۶

به چشم هریکی از بیم شمشیر

به هم چسبیده مژگان چون پر تیر

۳۰۷

کمان افتاد از بس زان روا رو

زمین شد آسمانی پر مه نو

۳۰۸

ز تیر ریخته، صحرا نیستان

ز گل های سپر عالم گلستان

۳۰۹

چنان افتاد تیغ از هر کرانه

که تیغ کوه گم شد در میانه

۳۱۰

ز بس خنجرفشان بودند راهی

شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی

۳۱۱

کمند تابدار افتاده بر خاک

تماشا کن چه دامی ساخت افلاک

۳۱۲

تفک افتاده در هرسو فسرده

مهیب اما همان چون مار مرده

۳۱۳

به پیش مرکبان برق تعجیل

سپر انداخته از نقش پا فیل

۳۱۴

حصاری داشتند آن قوم مکروه

چو برج آسمان بر قله ی کوه

۳۱۵

حصاری بر فلک آوازه ی او

مه نو حلقه ی دروازه ی او

۳۱۶

اساسش چون اساس عشق یعقوب

بنایش چون بنای صبر ایوب

۳۱۷

سپهر از عرصه ی او یک سپروار

مه نو رفعتش را کاه دیوار

۳۱۸

به پیرامون او چرخ پرافسوس

بود پروانه ای بیرون فانوس

۳۱۹

بود کهسار، برج بی شمارش

خروس عرش، کبک کوهسارش

۳۲۰

به پیش رفعت او چرخ دوار

کمان حلقه ای بر روی دیوار

۳۲۱

جهانش آنچنان سنگین برافراشت

که کوه از سایه اش درد کمر داشت

۳۲۲

پرنده بر فرازش کس ندیده

مگر گاهی کزو خشتی پریده

۳۲۳

به این گونه حصاری آهنین پی

که بردی هوش از سر دیدن وی،

۳۲۴

شد از زور عقابان بناموس

زجا برداشته چون تخت کاوس

۳۲۵

ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست

هزاران دیو ازو بر هر طرف جست

۳۲۶

بر اسب دیو پیکر، دیوبندان

شتابان از پی آن خودپسندان

۳۲۷

یلان را تا فرس گردد ازان تیز

دمیده چون خروس از ساق، مهمیز

۳۲۸

توانایی ز پای دشمنان رفت

گریزان تا به کی هم می توان رفت

۳۲۹

کمند پردلان از پی گلوگیر

ز نقش پای خود، پاها به زنجیر

۳۳۰

سوار بادپا را چون غبار است

پیاده گر همه سام سوار است

۳۳۱

به خونریزی دلیران کف گشادند

مروت را عنان از دست دادند

۳۳۲

قضا گردید ازان شورش معطل

اجل خود کشته شد در جنگ اول

۳۳۳

ز بس کز پشته پر شد روی صحرا

زمین پنداشتی پوشیده دیبا

۳۳۴

به دست آنان که زنده اوفتادند

به طوق بندگی گردن نهادند

۳۳۵

ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر

ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر

۳۳۶

به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل

به ویرانی روان گشتند چون سیل

۳۳۷

ز بس بت پایمال یک به یک شد

سیاه اندام چون سنگ محک شد

۳۳۸

ز رسوایی نماندش نام و ناموس

ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس

۳۳۹

ز بس بتخانه ها ویرانه گردید

دل عشاق ازان بر خویش لرزید

۳۴۰

بتان را چهره های ارغوانی

شده چون بت پرستان زعفرانی

۳۴۱

بهرمن شد ز کار خود معطل

رخ او ضعف دین را قرص صندل

۳۴۲

ز شرم کرده های خویش، زنار

کشیده سر به خود چون حلقه ی مار

۳۴۳

به بتخانه مؤذن رفته بر بام

رسانده بر فلک گلبانگ اسلام

۳۴۴

ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر

به دست آمد فزون از حد تقریر

۳۴۵

تفک خود بر سر هم تل هزاران

جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران

۳۴۶

شد از سرهای آن قوم تبه رای

مناری بر سر هر راه بر پای

۳۴۷

صفاهان منفعل شد کز چپ و راست

منارکله را سرکوب برخاست

۳۴۸

شد از آسیبشان آسوده عالم

نهادند این زمان سر بر سر هم

۳۴۹

نمودی شکلی از هر عضو او رو

منارکله را چون دیو جادو

۳۵۰

فرستادی به سوی ملک آشام

نهفته همره هر باد، پیغام

۳۵۱

که چون من گر سراپا سر شدی کس

نیاوردی ازین کشور یکی پس

۳۵۲

بلی از زندگانی چون شود سیر

زند صیاد خود را شاخ، نخجیر

۳۵۳

چو تب فصاد را از مغز خیزد

به دست خویش، خون خویش ریزد

۳۵۴

نهد هرکس برون از حد خود پا

عجب دانم که ماند پای برجا

۳۵۵

خم شمشیر شاهان است محراب

اطاعت طاعت آن در همه باب

۳۵۶

اطاعت جوهر شمشیر عقل است

اطاعت بهترین تدبیر عقل است

۳۵۷

بود مغرور را کارش همه شوم

که دارد در دماغش آشیان بوم

۳۵۸

جزای کار هرکس در کنار است

جهان در کار مستان هوشیار است

۳۵۹

خورد بدمست همچون فیل پرجوش

ز گوش خویش سیلی بر بناگوش

۳۶۰

ستوده سرورا! گردون جنابا!

فلک توسن خدیوا! مه رکابا!

۳۶۱

بحمدالله که از الطاف بیچون

ترا رو داد این فتح همایون

۳۶۲

شدی آرایش هنگامه ی فتح

مبارک باد بر تو جامه ی فتح

۳۶۳

جهان را سایه ی تیغ تو آراست

هما از بیضه ی فولاد برخاست

۳۶۴

ز بیم آتش قهر تو از تیر

نیستان می گریزد همره شیر

۳۶۵

نخواهد در سفر خصم تو اسباب

که زادش خاک ره باشد چو سیلاب

۳۶۶

هما با طایر قدر تو در اوج

شکسته بال چون مرغابی موج

۳۶۷

ندارد ز آستان تو جدایی

هما باشد ترا مرغ سرایی

۳۶۸

گرانمایه کریما! سرفرازا!

محبان پرورا! دشمن گدازا!

۳۶۹

خموشی گرچه از مدح تو ننگ است

ولیکن چون دل من وقت تنگ است

۳۷۰

اگر یابم امان از عمر چندی

ز آزادی نهم بر خویش بندی

۳۷۱

ز مدحت چون کهن اوراق افلاک

گذارم نسخه ای در عالم خاک

۳۷۲

که صد طوفان اگر از جای خیزد

ز هم شیرازه ی آن را نریزد

۳۷۳

سلیم این رشته را از کف رها کن

ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن

۳۷۴

دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست

که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست

۳۷۵

همیشه تا بهار فتح و نصرت

بود مشاطه ی گلزار دولت

۳۷۶

ترا هر روز فتحی این چنین باد

سر دشمن به پیشت برزمین باد

تصاویر و صوت

دیوان کامل محمدقلی سلیم تهرانی (شامل غزلیات، قصائد، مثنویات، قطعات و رباعیات) به تصحیح و اهتمام رحیم - رضا - محمدقلی سلیم تهرانی - تصویر ۳۴

نظرات