سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۸ - قضا و قدر

۱

شنیدم روزی از خونابه نوشی

چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی

۲

نه فکر زندگی او را، نه مرگی

چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی

۳

در معنی به گوش خود کشیده

شده همچون عصای خود جریده

۴

تنش چون شعله با پوشش به پرخاش

کلاهش موی سر چون کلک نقاش

۵

چو دریا کاسه چوبین در میانش

ولی موج گهر تا آسمانش

۶

زده داغ سرش بر گل سیاهی

جنون او را کلاه گاه گاهی

۷

نظرها کرده خضر از بس به سویش

شده در دست نرگسدان سبویش

۸

چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا

نبوده فرش خوابش غیر خارا

۹

به زیر خاربن از بی پناهی

شده پرخار اعضایش چو ماهی

۱۰

هر انگشتش کلید قفل وسواس

جنون او را به سر چون مور در طاس

۱۱

کناره جو ز خلق از بی رجوعی

چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»

۱۲

که چندی پیش ازین از جوش سودا

مرا شوق سفر انگیخت از جا

۱۳

ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر

که شد پیراهنم دام کبوتر

۱۴

نبودی یک نفس جایی قرارم

به گردش بود چون گردون مدارم

۱۵

سرم پا را به ره می کرد تکلیف

به هرسو می دویدم چون اراجیف

۱۶

دوپای تیزرفتارم به رفتن

شده مقراض در منزل بریدن

۱۷

کف پایم کبود از سنگ تعجیل

سراپا آبله همچون کف نیل

۱۸

دمی گر می کشیدم پا به دامان

سرم می گشت همچون جام مستان

۱۹

ز خورشیدم جهانگردی فزون شد

به ملک مصر شوقم رهنمون شد

۲۰

چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار

چو مستانش ز موج آشفته دستار

۲۱

یکی دریای ژرفی آسمان تاب

ز زلف موج او هر حلقه گرداب

۲۲

به عرض شوق، عرضش کرده بازی

چو عمر خضر طولش در درازی

۲۳

چه آبی، مست و تند و عربده جو

شده از چارموجه، چار ابرو

۲۴

ز موجش نقش فیل مست معلوم

نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم

۲۵

حبابش وقت طوفان کرده در اوج

شکار اختران با بحری موج

۲۶

کف آورده به لب هرگه غضبناک

ز دریا آب گشته زهره ی خاک

۲۷

درو موج از ترشرویی چنان تند

کزان گردیده دندان صدف کند

۲۸

ز چشم ماهیان فوج در فوج

چراغان بود در هر کوچه ی موج

۲۹

ز سیمین ماهیان او به گرداب

نمایان جوهر آیینه ی آب

۳۰

فلک، پیری که در دامان آن رود

به صابون صدف در گازری بود

۳۱

چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است

که موجش مصرع بحر طویل است

۳۲

به هرسو کشتی گردون طرازی

نه کشتی، نوعروس پرجهازی

۳۳

چو رود می گساران نغمه پرداز

چو موسیقار امواجش خوش آواز

۳۴

زلالش روشنی بخش نظاره

چکیده گویی از چشم ستاره

۳۵

حبابش از شفق چون چشم مخمور

سواد موج او چون طره ی حور

۳۶

چو خوبان در کف موجش سفینه

حبابش از زر ماهی خزینه

۳۷

کند تا تشنگان را عذرخواهی

زلال او زبان دارد ز ماهی

۳۸

ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است

چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است

۳۹

مزین گشته از صنع الهی

دهان موجش از دندان ماهی

۴۰

چه وصف او کنم کان بی شمار است

حدیث زلف موجش حرف مار است

۴۱

مرا واجب شد از دنیا گذشتن

که می بایست ازان دریا گذشتن

۴۲

ازین اندیشه شد دل ناصبورم

که چون خواهد شد از اینجا عبورم

۴۳

که ناگه گشت پیری خوب رخسار

چو صبح از دامن دریا نمودار

۴۴

نمک پرورده ملاح ملیحی

چو کلک نکته پردازان فصیحی

۴۵

ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب

چو مستان پادشاه عالم آب

۴۶

ز پیری پیکرش مشت خمیری

شده هر تار مویش جوی شیری

۴۷

دهن چون زاهدان پاکدامان

گسسته رشته ی تسبیح دندان

۴۸

نظر در انتظار مرگ ناگاه

ز عینک دیده بانش بر سر راه

۴۹

شده از لاغری بازو چو انگشت

شکم همچون کمان چسبیده بر پشت

۵۰

به رویش بینی از بس ضعف و اندوه

کشیده تیغ همچون بینی کوه

۵۱

نمانده قوتش در پنجه ی روح

به یک کشتی سفرها کرده با نوح

۵۲

ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب

به سویی رفته هرعضوش چو سیماب

۵۳

به عمر خود چو موج از خواهش دل

قدم ننهاده از دریا به ساحل

۵۴

به طفلی دایه ی گردون در آن آب

بریده ناف او با ناف گرداب

۵۵

به وقت صحبت او را بود در کام

زبان از چرب نرمی مغز بادام

۵۶

چو دید آن ناتوان مضطرب حال

ز دورم بر لب دریا چوتبخال

۵۷

به سوی من شتابان آمد از راه

سری در رعشه چون شمع سحرگاه

۵۸

ز افلاسش تنی بیمار دیدم

علاجش شربت دینار دیدم

۵۹

چو غنچه از گره نقدی گشودم

به خرج همتم چیزی فزودم

۶۰

به او گفتم که ای آشفته چون گل

قد خم گشته ات این آب را پل

۶۱

به قید زندگی هرکس اسیر است

ز فکر آب و نانی ناگزیر است

۶۲

چو داری آب ازین دریای بی بن

بگیر این را بهای نان خود کن

۶۳

ز گفت و گوی من چون گل برآشفت

ولی بر روی من خندان شد و گفت

۶۴

چو داغ عشق، ای آشفته کردار

زر خود را به دست خود نگه دار

۶۵

مرا این شغل از روی هوس نیست

امید مزد کار از هیچ کس نیست

۶۶

که می جویم رضای آشنایی

خدای همچو من صد ناخدایی

۶۷

عطای او کشد گر خوان احسان

دهن گردد صدف را پر ز دندان

۶۸

فشاند ابر فیضش دایم از اوج

ز باران دانه ی مرغابی موج

۶۹

سحاب لطفش از فیض جهانتاب

به خارستان ماهی می دهد آب

۷۰

چو گوهر را ز عصمت دیده عاری

به دست بط سپرده پرده داری

۷۱

ز ضبطش آدم آبی نهانی

کند بر گله ی ماهی شبانی

۷۲

ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک

کزان یک موج باشد مار ضحاک

۷۳

ز بحرش تر نگردد بال پرواز

ز بس مالیده بط را روغن غاز

۷۴

بود از پرتو لطفش به گرداب

چراغ چشم ماهی روشن از آب

۷۵

کجا غم خاطرم را ریش دارد

که او از من، غم من بیش دارد

۷۶

قناعت چون مرا در کارسازی ست

ز اسباب جهانم بی نیازی ست

۷۷

حبابم شب به دریا خانمان است

چراغ خانه، چشم ماهیان است

۷۸

ز سامان نیست آنجا جز هوایی

ز موج افتاده فرش بوریایی

۷۹

نیم هرگز خجل از روی مهمان

ندارم خانه خواهی غیر طوفان

۸۰

ز دریا یک دم آبم در سبو نیست

سر و کارم بجز با آبرو نیست

۸۱

چو ابر از بی سبویی مضطرب حال

ز دریا می برم آبی به غربال

۸۲

ز فقرم آب باریکی ست در جو

که بر دریا زند چون موج پهلو

۸۳

صدف نبود که می بینی به گرداب

نهادم نان خشک خویش در آب

۸۴

به این تلخی کام، از حرص دندان

نکردم تیز بر حلوای سوهان

۸۵

نکردم خضر راه بینوایی

طمع را چون سلام روستایی

۸۶

بود ننگم که بگشایم دهان را

ز حرص نان دهم زحمت جهان را

۸۷

ز حمل خود کشد آن مادر آزار

که دارد در شکم طفل شکم خوار

۸۸

پی زر کی شوم از حرص راهی

بود گنج روانم فوج ماهی

۸۹

ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست

مرا هم این چنین با خویش دامی ست

۹۰

اگر هرگز دهم تن در غم قوت

همین کشتی تنم را باد تابوت

۹۱

بگفت این و ز روی مهربانی

به صد شوخی و صد شیرین زبانی

۹۲

به عزت جای داد آن بی قرینه

چو بیت انتخابم در سفینه

۹۳

چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد

به روی آب همچون بط روان شد،

۹۴

ازان فرزانه پیر لجه پیما

حکایت گونه ای کردم تمنا

۹۵

که خواهم قصه ای نشنیده گویی

سخن از هرچه گویی، دیده گویی

۹۶

به گوشم کش چو گوهر داستانی

چو موج افکن برین ره نردبانی

۹۷

پی گوهرفشانی پیر دانا

لبی جنباند همچون موج دریا

۹۸

که روزی از تقاضای زمانه

درین دریای ژرف بی کرانه

۹۹

به کشتی می شدم هرسو شتابان

سوار اسب چوبین همچو طفلان

۱۰۰

ز شوق صید ماهی ناشکیبا

تنم در کشتی اما دل به دریا

۱۰۱

به چشمم چیزی آمد از ره دور

که می آورد این دریای پرشور

۱۰۲

شد از این آب، بعد از موج بسیار

تنی چون سینه ی ماهی نمودار

۱۰۳

رفیقی داشتم با خود قرینه

که تنها نیست مصرع در سفینه

۱۰۴

بگفتم با رفیق خویش بی تاب

که آتشپاره ای می آورد آب

۱۰۵

کشیده رخت بیرون جانش از تن

که آب افکنده بر رویش چو روغن

۱۰۶

چو غواصان بیا همت گماریم

که همچون گوهر از آبش برآریم

۱۰۷

دهیمش جای در خاکی به صد تاب

که جای گنج باشد خاک، نه آب

۱۰۸

شتابان کرد کشتی را روانه

گرفتیمش سر ره عاشقانه

۱۰۹

نمی آمد برون آسان، که می جست

تن لغزنده اش چون ماهی از دست

۱۱۰

چو عکس آفتاب از موج آبش

برآوردیم با چندین طنابش

۱۱۱

به صد زحمت زآب موج پرداز

برآمد چون تذرو از سینه ی باز

۱۱۲

نمایان شد در اوج آفتابی

فروزان اختری از برج آبی

۱۱۳

رخی چون برگ گل بسیار نازک

تنی همچون دل بیمار نازک

۱۱۴

هنوزش خط نرسته از بناگوش

به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش

۱۱۵

خم آن زلف را رخ در میانه

چراغی بود در زنجیرخانه

۱۱۶

برو کردم نظر از مهربانی

به رویش بود رنگ زندگانی

۱۱۷

شدم نزدیک آن دلخسته گریان

گرفتم دست او را چون طبیبان

۱۱۸

ز نبضش جنبشی چون موج بنمود

حباب آسا هنوزش یک نفس بود

۱۱۹

نمودم سرنگون همچون سبویش

دو ساعت آب می رفت از گلویش

۱۲۰

روان گر آب دیرش از گلو بود

ز تنگی دهان آن سبو بود

۱۲۱

چو چشمه آب می رفت از دهانش

شده آن چشمه را ماهی زبانش

۱۲۲

چو آب خورده را آن عشوه انگیز

شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،

۱۲۳

به کهنه پاره ای پوشیدمش سر

چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر

۱۲۴

نیامد آن نهال سیب غبغب

ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب

۱۲۵

سفیده دم کزین دریای پرشور

عیان شد بادبان کشتی نور

۱۲۶

شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر

به دریا هر حبابی کاسه ی شیر

۱۲۷

ز تحریک نسیم صبحگاهی

به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی

۱۲۸

ازان مستی چو نرگس دیده بگشود

بجنبید و به خواب راحت آسود

۱۲۹

چو صبح از روی دریا کرد قد راست

غبار از کوچه های موج برخاست

۱۳۰

دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار

به صیادی نهادم رو دگربار

۱۳۱

مبادا کشتی کس در تباهی

مهم در دام و من مشغول ماهی

۱۳۲

به سوی او دویدم باز بی تاب

که ناگه چشم بگشود از شکرخواب

۱۳۳

مرا چون بر سر بالین خود دید

ز حال خود چو مستان باز پرسید

۱۳۴

گل طبعم درآمد در شکفتن

بگفتم آنچه می بایست گفتن

۱۳۵

ازو من هم سخن بی تاب جستم

ز گوهر سرگذشت آب جستم

۱۳۶

دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین

سخن را از تبسم ساخت شیرین

۱۳۷

که در دامان این دریای پرشور

دهی باشد چو شهر مصر معمور

۱۳۸

فضایش سبز و خرم همچو کشمیر

سواد هند از دوریش دلگیر

۱۳۹

عروس اصفهان بسته نگارش

شده شهر حلب آیینه دارش

۱۴۰

سوادش چون بیاض صبح پر نور

سیاهی می زند بر شام از دور

۱۴۱

ازو تا مصر، یک شب در میان است

به عالم گر بهشتی هست، آن است

۱۴۲

دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست

پدر بهر مقام من خریده ست

۱۴۳

ز کنج ده، فضای شهر به نیست

برای عیش، جایی به ز ده نیست

۱۴۴

لب کشت و کنار جویباران

بط می در میان چشمه ساران

۱۴۵

کند غارت متاع پارسایی

می و آواز و حسن روستایی

۱۴۶

خروشان گله های میش و بره

ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره

۱۴۷

به مستی کبک را جوجه ز دنبال

دوان چون از پی دیوانه اطفال

۱۴۸

ز نقل می مجو در ده نشانه

که باشد نقلدان هر طاق خانه

۱۴۹

لبالب سفره ی هر مرد دهقان

ز نعمت همچو انبان سلیمان

۱۵۰

ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ

کند با کبک، مرغ خانگی جنگ

۱۵۱

کبابش را شراب از پی رسیده

ز خونی کز کباب تر چکیده

۱۵۲

درین ده داشتم عیش مدامی

ز زلف شاهدانم بود دامی

۱۵۳

پی خدمت، غلامان گزیده

چو مژگان پیش چشمم صف کشیده

۱۵۴

دل مادر ز مهر من پرآشوب

پدر در عشق من همچشم یعقوب

۱۵۵

به خوبی روزگارم طاق می گفت

ز دامادی پدید آمد مرا جفت

۱۵۶

به عیشم صرف می شد زندگانی

که ناگه از قضای آسمانی،

۱۵۷

ره سیرم به دریابار بنمود

چو ابرم احتیاج آب یم بود

۱۵۸

غلامی همره من قد برافراشت

برای غسل کردن رخت برداشت

۱۵۹

کشان از هر طرف چون باد، دامان

رسیدم بر لب دریا خرامان

۱۶۰

مرا چون دید آن دریای پرجوش

ز شوق من گشود از موج، آغوش

۱۶۱

به آبم رهنمون چون گشت دوران

ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان

۱۶۲

به کشتن چون کسی را برد رهزن

لباسش را برون می آرد از تن

۱۶۳

وداع خویشتن کردم به ساحل

در آن دریا شدم چون قطره داخل

۱۶۴

نهادم پای خود را چون در آن آب

سرم آمد به گردیدن چو گرداب

۱۶۵

برآمد طاقتم را پای از جا

چو عکس ماه افتادم به دریا

۱۶۶

به ساحل آن غلام و من به گرداب

نمی باشد کسی را سایه در آب

۱۶۷

نبود از هیچ سو چون دستگیری

فرورفتم به دریا تا به دیری

۱۶۸

سوی پستی شدم از بس سبکتاز

به سرگوشی بگفتم با صدف راز

۱۶۹

نهادم چون سوی زیرزمین گام

سواد اعظمی دیدم عدم نام

۱۷۰

درو نگذشت اوقاتم به افسون

که می بایست آنجا گنج قارون

۱۷۱

وز آنجا کردم انداز بلندی

به بال موج، پرواز بلندی

۱۷۲

به هرجا بود اوجی، پا نهادم

قدم بر عالم بالا نهادم

۱۷۳

به من عیسی نفس را کرد زنجیر

شدم از خانه ی خورشید دلگیر

۱۷۴

ازان هم رویگردان شد دماغم

نفس کش ورنه کردی چون چراغم

۱۷۵

ز زیر خاک تا بالای افلاک

مقامی خوش نکرد این جان غمناک

۱۷۶

سخن کوتاه، از بی دست و پایی

ز سعی خویش دیدم نارسایی

۱۷۷

چنان در دست و پا شد قوتم کم

که می پیچید همچون موج برهم

۱۷۸

به مردن دست در آغوش گشتم

کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم

۱۷۹

تنم آن تلخی از چرخ دورو برد

که نتوانست آب آن را فرو برد

۱۸۰

چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد

خدا همچون تویی را خضر من کرد

۱۸۱

برآمد عاقبت از لطف بیچون

سبوی من درست از آب بیرون

۱۸۲

دگر ره با من آن کان ملاحت

چو مژگانش درآمد در فصاحت

۱۸۳

که ای عنقای بختت عرش پرواز

هوادارت همای سایه انداز

۱۸۴

ز پیری زلف بختت گر شکن یافت

درین پیری مریدی همچو من یافت

۱۸۵

به گل افشاند از لطف تو دامن

خس و خاشاک آب آورده ی من

۱۸۶

برآوردی ز آبم چون در پاک

کنون خواهم مرا برداری از خاک

۱۸۷

ز همراهی سرم را برفرازی

قدم تا خانه ی من رنجه سازی

۱۸۸

مرا از بس که شوق دوستان است

امید وصل بر خاطر گران است

۱۸۹

به دوش طاقت مخمور بی تاب

سبوی باده باشد کوه سرخاب

۱۹۰

مپرس از دوری من حال خویشان

خبر دارم من از احوال ایشان

۱۹۱

در آن ساعت که افتادم به دریا

غلام من خبر برده ست آنجا

۱۹۲

پریشان، مادرم را طره چون بید

چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید

۱۹۳

پدر در ماتمم نوعی فسرده ست

که پندارد جهان را آب برده ست

۱۹۴

کنیزان را زمرگم چهره کاهی

چو رنگ خود، غلامان در سیاهی

۱۹۵

کنون خواهم قدم در ره گذارم

ز ماتم مردم خود را برآرم

۱۹۶

لبش چون جلوه ی این گفتگو داد

مرا گریه، قضا را خنده روداد

۱۹۷

ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال

جوابم شد گره بر لب چو تبخال

۱۹۸

دمی ز اندیشه در آتش نشستم

پس آن گه چون سپند از جای جستم

۱۹۹

به خاطرجویی او بی بهانه

نمودم کشتی خود را روانه

۲۰۰

به همراهی آن مرغ بهشتی

گرفته پر ز تیر خویش کشتی

۲۰۱

سبک گردد در آن ره تا روانه

به کشتی موج می زد تازیانه

۲۰۲

نه در کشتی نشاندش دور افلاک

که در تابوت می بردش سوی خاک

۲۰۳

قضا را کوشش از ما بیشتر بود

تمام راه با ما همسفر بود

۲۰۴

نه کشتی را چنان بی تاب می راند

که آن بیچاره را در آب می راند

۲۰۵

به اندک ساعتی طی شد مسافت

نمایان شد ازان ساحل علامت

۲۰۶

تواند آن که مرگش سر به پی کرد

دو منزل راه را یک لحظه طی کرد

۲۰۷

ازان ده نیز پیدا شد سیاهی

سوادش داده بر ماتم گواهی

۲۰۸

عیان بود از در و دیوار آن، غم

درختانش سراسر نخل ماتم

۲۰۹

به نزدیکی ساحل چون رسیدیم

ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم

۲۱۰

در آن ساحل کهن ویرانه ای بود

که غم های جهان را خانه ای بود

۲۱۱

خرابی بر دلش نوعی فزوده

که گویی ظالمی را خانه بوده

۲۱۲

به جا مانده ازان دیرینه آثار

چو کوه بیستون یک کهنه دیوار

۲۱۳

شده مشهور از مه تا به ماهی

زمین از سایه اش در روسیاهی

۲۱۴

شکسته آنچنان پا تا سر او

که نتواند نهد بر خاک پهلو

۲۱۵

نیندازد حوادث زان دلیرش

که ترسد آسمان ماند به زیرش

۲۱۶

گزنده سایه ی آن کهنه دیوار

که در هر مهره ی او بود صد مار

۲۱۷

چو دام از رخنه های سینه ی او

نگشتی مرغ، گرد چینه ی او

۲۱۸

چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد

گذار ما برآن ویرانه افتاد،

۲۱۹

ز شوخی با من آن شیرین تکلم

دهن را کرد لبریز تبسم

۲۲۰

که ای بر زخم این دلخسته ی غم

شد از چرب نرمی موم و مرهم

۲۲۱

دهی تا مژده ای از من به احباب

روان شو سوی ده چون جدول آب

۲۲۲

چو مرغ خوش خبر آواز بردار

مرا چون گنج در ویرانه بگذار

۲۲۳

که ترسم خلق چون مرگم شنیدند

طمع یکبارگی از من بریدند،

۲۲۴

ز غافل دیدنم بی برگ گردند

مرا بینند و شادی مرگ گردند

۲۲۵

چو فرمانش مرا زد دست بر پشت

نهادم چون مژه بردیده انگشت

۲۲۶

به تعلیم اجل، آن غافل مست

چو سایه زیر آن دیوار بنشست

۲۲۷

ازو ویرانه گلزار ارم شد

پی تعظیمش آن دیوار خم شد

۲۲۸

چو او بنشست و من برخاستم زود

نشست و خاست پنداری همان بود

۲۲۹

برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن

چو ابر نوبهاری سایه افکن

۲۳۰

چه دیدم، مجمعی از ناصبوران

ز گریه گشته آن ده، شهرکوران

۲۳۱

چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش

ز غم گریان نشسته دوش بر دوش

۲۳۲

ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل

خراشیده تر از آواز بلبل

۲۳۳

بیاض سینه ی خوبان ز سیلی

شده چون سینه ی طاووس نیلی

۲۳۴

ز هرسو زلف و گیسوی معنبر

شدی بر باد همچون دود مجمر

۲۳۵

چو دیدم حال آن جمع پریشان

کشیدم این گهر در گوش ایشان

۲۳۶

که ایام پریشانی سرآمد

گرامی گوهر از دریا برآمد

۲۳۷

چو نام گوهر و دریا شنیدند

ز حرف آشنا سویم دویدند

۲۳۸

به من گفتند ای پاکیزه گوهر

چه می گویی، بگو یک بار دیگر

۲۳۹

گشودم پیش آن آشفته هوشان

دهن چون حقه ی گوهرفروشان

۲۴۰

زبان را ساختم چون شعله سرکش

بگفتم سرگذشت آب و آتش

۲۴۱

ازان صوتم که آمد بر لب از دل

فراوان شد سماع مرغ بسمل

۲۴۲

چنان جستند از جا اهل ماتم

که گفتی خیل زاغی خورد برهم

۲۴۳

تمنا بر دل مردم غلو کرد

به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد

۲۴۴

روان از ده خلایق سوی صحرا

که دارد آدم آبی تماشا

۲۴۵

ندیده کس به زیر چرخ دولاب

که آتش زنده بیرون آید از آب

۲۴۶

ز بی تابان ماتم خیل در خیل

شتابان سوی آن ویرانه چون سیل

۲۴۷

سیه پوشان روانه فوج در فوج

به روی خاک، رود نیل زد موج

۲۴۸

کشد تا در بر خود آن بر و دوش

گشوده مادرش چون موج آغوش

۲۴۹

پدر در پیش پیش بی قراران

دوان چون برق در ابر بهاران

۲۵۰

شتابان سوی او بیگانه و خویش

ولی دیوار آمد بر سرش پیش

۲۵۱

پریشان خاطران وقتی رسیدند

که آن گنج گهر در خاک دیدند

۲۵۲

من از دنبال ایشان می دویدم

چو گرد کاروان از پی رسیدم

۲۵۳

به خاک آن سرو را دیدم چو خفته

قضا می گفت در گوشم نهفته

۲۵۴

که از آبش چو دادی رستگاری

روا نبود که در خاکش گذاری

۲۵۵

شود چون شعله ی آتش جهانتاب

به خاکش می توان کشتن، نه با آب

۲۵۶

چو ظاهر شد به مردم آن علامت

شد آن صحرا چو صحرای قیامت

۲۵۷

ز بس برخاست از هرگوشه غوغا

به جوش آمد چو دریا خاک صحرا

۲۵۸

به گریه هرکسی طوفان نمودی

به حال او ولی کی داشت سودی

۲۵۹

پدر را گر ستم شد کان پسر رفت

ولی او را ستم بیش از پدر رفت

۲۶۰

ز مرگش بی قراری داشت مادر

ولی چون او نکردی خاک بر سر

۲۶۱

غلامانش اگر ناشاد گشتند

ولی از بندگی آزاد گشتند

۲۶۲

کسی نامش نخواهد بعد ازان برد

بلی بیچاره آن کس شد که او مرد

۲۶۳

سخن کوتاه، او را با صد افسون

ز زیر خاک آوردند بیرون

۲۶۴

در آب دیدگانش غسل دادند

روان بردند و در خاکش سپردند

۲۶۵

غرض تا من به سروقتش رسیدم

دوبار او را در آب و خاک دیدم

۲۶۶

بلی ما را همیشه دور افلاک

چو آتش می کشد از آب یا خاک

۲۶۷

سحرگاهی شنیدم در گلستان

که بلبل این نوا خواندی به بستان

۲۶۸

که عیش این چمن ناپایدار است

خزانی با حنای هر بهار است

۲۶۹

بقای عمر گل چون خواب صبح است

شکوفه پرتو مهتاب صبح است

۲۷۰

چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس

بود ماتمسرای شمع، فانوس

۲۷۱

مدارا کن که عالم بی مدار است

به ناسازان، جهان ناسازگار است

۲۷۲

مکن کوشش که کار دور ایام

به سعی ما نمی گیرد سرانجام

۲۷۳

کجا بحر محیط از خار و خاشاک

به جاروب دم ماهی شود پاک

۲۷۴

غنیمت دان دو روز زندگانی

که چون سیل بهار است از روانی

۲۷۵

چو شاخ گل منه پیمانه از کف

که نقد عمر را این است مصرف

۲۷۶

شبی رندی در ایام زمستان

به سر می برد تابوتی شتابان

۲۷۷

یکی پرسید ازو کای یار دلکش

که مرده از عزیزان، گفت آتش!

۲۷۸

سلیم از غافلی می بینمت مست

نمی دانی قضایی در کمین هست

۲۷۹

جهان ویانه ای بس خوفناک است

چه آفت ها که در این آب وخاک است

۲۸۰

چرایی این چنین غافل نشسته

برآ از زیر دیوار شکسته

۲۸۱

درین دریای خونخوار آشنا کیست

خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست

تصاویر و صوت

دیوان کامل محمدقلی سلیم تهرانی (شامل غزلیات، قصائد، مثنویات، قطعات و رباعیات) به تصحیح و اهتمام رحیم - رضا - محمدقلی سلیم تهرانی - تصویر ۶۳۲

نظرات