
امیر شاهی
شمارهٔ ۱۱۱
۱
هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
۲
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
۳
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
۴
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
۵
دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
۶
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
۷
شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گویی، که دهد جای تو در محفل خویش
نظرات