امیر شاهی

امیر شاهی

شمارهٔ ۱۱۹

۱

چو نتوانم که در خیل غلامانت کمر بندم

روم در کنج محنت در بروی خویش در بندم

۲

من آن صیدم کز آهوی تو در دل تیرها دارم

گرم دولت بود، خود را به فتراک تو بر بندم

۳

ز ضعف دل چو سویت می‌فرستم نامه، می‌خواهم

که روزی خویش را بر بال مرغ نامه بر بندم

۴

ترا کز عشق سوزی نیست، سرو و گل تماشا کن

مرا باری نماند آن دل که بر یار دگر بندم

۵

فدای تیغ جانان کن سر سودا زده، شاهی

که می‌خواهم که با او عهد و پیمانی ز سر بندم

تصاویر و صوت

نظرات