
امیر شاهی
شمارهٔ ۱۳۸
۱
ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
۲
بسیار گفته شد سخن از نکتههای عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
۳
جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
۴
ما راست غنچهوار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
۵
شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان
تصاویر و صوت

نظرات