
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۱۳۸
۱
نازک شد از وفا دل و قدر جفا شناخت
چشم ضعیف روشنی توتیا شناخت
۲
در شکوه لب گداختنم آنقدر نبود
داغم از اینکه مست تو خود را چرا شناخت
۳
در بزم بیزبانی ما هر که جا گرفت
صد رنگ جلوه سخن از یک ادا شناخت
۴
در حیرتم که آینه بهر چه می خرند
خود را دگر ندید کسی که تو را شناخت
۵
نظاره پایمال تغافل نمی شود
در مجلسی که دل نگه آشنا شناخت
۶
زین بیشتر مپرس که دیوانه شب چه شد
نشناخت دل ز یاد تو خود را چو واشناخت؟
۷
دشمن تری ندیده ز خود در جهان اسیر
خود را کسی که یک نگه از چشم ما شناخت
نظرات