
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۱۴۰
۱
عشق نیرنگ تغافل با دل بیتاب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
۲
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
۳
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
۴
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
۵
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
۶
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
۷
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
۸
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
۹
در گداز انتظارش باغ میجوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
نظرات