
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۱۵۵
۱
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
۲
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
۳
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
۴
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
۵
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
۶
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
۷
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
۸
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
نظرات