
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۲۱
۱
کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را
می رسانم از می حسرت دماغ خویش را
۲
ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی
از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را
۳
سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر
خضر راه من نمی داند سراغ خویش را
۴
تا شود پروانه ام کامل عیار سوختن
کرده ام در روز و شب روشن چراغ خویش را
۵
از گل ساغر چمن پیرای مستانم اسیر
میکشم از لای خم دیوار باغ خویش را
نظرات