
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۳۶۶
۱
در دیار ما زمین مشت غباری هم نداشت
آسمان از تنگدستی ها مداری هم نداشت
۲
حیرتی دارم که چون از دیده دریا فتاد
موج اشک ما که امید کناری هم نداشت
۳
درقفس بر روی بلبل از چمن درها گشود
گرچه از بستان گمان وصل خاری هم نداشت
۴
در ره قاتل بیفشاندیم جان تازه ای
خاک ما از پستی طالع غباری هم نداشت
۵
خنده باز از دور باش لعل او خون می گریست
گل به دامان تبسم غنچه واری هم نداشت
تصاویر و صوت

نظرات