اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

شمارهٔ ۳۷

۱

کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا

غافل به باغبانی صحرا برد مرا

۲

آن خار بی برم که چمن سایه من است

خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا

۳

شرمنده ام ز خضر که چون کعبه نجات

تخت روان آبله پا برد مرا

۴

هرگز ندیده است کسی وصل در فراق

دل پیش اوست گریه به هر جا برد مرا

۵

کردم خیال یار و شدم محو خود اسیر

آیینه ای مگر به تماشا برد مرا

تصاویر و صوت

نظرات