
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۳۷۵
۱
شوق روزی که پی چاک گریبان میگشت
عمرها بود که مجنون تو عریان میگشت
۲
یاد معماری مجنون که ز خاکستر دل
رنگ هر خانه که میریخت بیابان میگشت
۳
گردش چشم تو روزی که شکارم میکرد
تا چهها در دلت ای زود پشیمان میگشت
۴
ناله را با نفس سوخته بنواخته بود
که نیستان چقدر بیسر و سامان میگشت
نظرات