
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۴۳۰
۱
گلستان شو ز می تا نوبهار از چشم رنگ افتد
ز بیتابی گلی هر گوشه با سروی به جنگ افتد
۲
تماشا می کند آیینه چشم غزالانش
نگاه او اگر بر داغ تصویر پلنگ افتد
۳
خوش آن شوری که از نیرنگ چون مجلس بیارایی
زگلبازی میان شیشه و دل جنگ سنگ افتد
۴
برای آسیا یک دانه را یک خوشه می سازد
فریبت می دهد نشو و نما چون کار تنگ افتد
۵
ز انجام عداوت غافلی بر خویش رحمی کن
نمی ترسی کمان از دست دل پیش از خدنگ افتد
نظرات