
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۴۳۹
۱
اشکم از یاد لبت آب گهر می گردد
آهم از شوق رخت باغ نظر می گردد
۲
بسکه برگشتگی بخت منش برده ز راه
قاصد از کوی تو نا آمده برمی گردد
۳
خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
۴
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت
زهر در ساغر اخلاص شکر می گردد
۵
خاک هم از گل زخم تو نصیبی دارد
تربت ما چمن لخت جگر می گردد
۶
شهرت ما نظر از پاکدلی یافته است
عیب ما آینه پرداز هنر می گردد
۷
رخ افروخته بین آفت نظاره مپرس
قطره در چشمه آیینه شرر می گردد
۸
پاک بینی نه چراغی است که بی نور شود
دیده گر خاک شود آینه ور می گردد
۹
به تمنای تو از آتش هم سوخته اند
دل اگر خاک شود دیده تر می گردد
۱۰
بی نیازی دم افروخته ای دارد اسیر
که چراغ شب و خورشید سحر می گردد
نظرات