اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

شمارهٔ ۴۵۹

۱

میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد

که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد

۲

به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن

ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد

۳

چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن

که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد

۴

ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش

به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد

۵

شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن

که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد

۶

ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند

اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد

۷

چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد

که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد

۸

اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی

که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد

تصاویر و صوت

نظرات