
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۵۱
۱
اگر ز درد نشانی بود فغان تو را
شکستگی نکند صید استخوان تو را
۲
به راه بیدلی خود چو عکس آینه باش
که از تو شوق کند جستجو نشان تو را
۳
برو ز خاطر پرواز تا به گلزاری
که دام سبز کند گرد خون چکان تو را
۴
زخویش بگذر و سرگرم جستجویی گرد
که نور دیده نماید یقین گمان تو را
۵
سپند گریه بسوزم چو گرم جلوه شوی
مباد چشم بد آیین گلستان تو را
۶
که داد خنده رنگین و پرگشودن شوخ
بهار زخم دل و بلبل گمان تو را؟
۷
به چشم آینه و آب اعتباری نیست
حیا به دیده کشد گرد آستان تو را
۸
همین بس است که درگلستان وحشت اسیر
شمرده است غنیمت جنون فغان تو را
نظرات