اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

شمارهٔ ۵۳۹

۱

سررشته جنون ره اهل هوس نزد

بند گران به پای مگس هیچ کس نزد

۲

روشندلی ز پرتو افتادگی بود

بیهوده شعله دست به دامان خس نزد

۳

خون شد درون سینه دل و شکوه سر نکرد

بحری است اینکه غیر خموشی نفس نزد

۴

آیینه در غبار کدورت نشست اسیر

روشندل آنکه تکیه به این یک نفس نزد

تصاویر و صوت

نظرات