
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۵۴۰
۱
نیم داغ گلی تا هر دو رویم یک هوا سوزد
دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد
۲
دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد
که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد
۳
غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم
گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد
۴
ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل
بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد
۵
چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او
دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد
نظرات