
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۶۰
۱
گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را
شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
۲
پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز
نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
۳
ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است
صافی باطن نمی آید به کار آیینه را
۴
خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند
کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را
۵
شوخ چشم بیزبان را آبروی دیگر است
دوست می دارد دلم بی اختیار آیینه را
۶
استقامت خصمی اضداد را سازد حصار
نیست باک از تیرباران این چهار آیینه را
۷
حال ما در خواب اگر بیند دلش خون می شود
گشته روزی دولت بی انتظار آیینه را
۸
با دل بیطاقت ما تا چه پردازد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را
نظرات