اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

شمارهٔ ۶۲۰

۱

دشمن هوشی به رویت چشم تر نتوان گشود

آفت نظاره ای سویت نظر نتوان گشود

۲

تا سپردم دل به نومیدی چها دیدم مپرس

کو دری کز فیض آه بی اثر نتوان گشود

۳

ذوق راحت را به درگاه محبت بار نیست

دست خدمت بر میان داری کمر نتوان گشود

۴

گریه تا کردم به کارم عقده دیگر فتاد

چون گره در رشته ای گردید تر نتوان گشود

۵

بسکه در اظهار شوق طره ات پیچیده ام

نامه ام از بال مرغ نامه بر نتوان گشود

۶

هرزه گردم چشم سرگردانی از من روشن است

بیدلم یک عقده از کار سفر نتوان گشود

۷

دل ز چاک سینه وصل او تمنا کرد و سوخت

خس چه می داند به روی شعله در نتوان گشود

۸

رسم و آیین گرفتاری ندانم چون اسیر

اینقدر دانم که در دام تو پر نتوان گشود

تصاویر و صوت

نظرات