
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۶۳۷
۱
دلم زیاد نگاهت به شود می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
۲
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
۳
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
۴
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
۵
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
۶
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
نظرات