
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۶۹۶
۱
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
۲
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
۳
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
۴
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
۵
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
۶
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
نظرات