
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۷۶۸
۱
اگر بیهوده گردم شهر از صحرا نمی دانم
اگر ساغر پرستم قطره از دریا نمی دانم
۲
سراپا پاسبان خویش بودم جلوه ای دیدم
چه کرد آیا نمی دانم که سر از پا نمی دانم
۳
به جای خنده می گریم ز شوق گریه می خندم
هنوز از ساده لوحی خویش را رسوا نمی دانم
۴
غریبم کشور دیرآشنایی را نگاهی کن
تغافل گو برنجد خوی استغنا نمی دانم
تصاویر و صوت

نظرات