
اسیر شهرستانی
شمارهٔ ۸۱۴
۱
دیده را روشن سواد سطر بینایی مکن
عقل را دیوانه زنجیر دانایی مکن
۲
پرتو فانوس دارد خلوت سوز درون
عشق را بدنام کردی خو به تنهایی مکن
۳
شمع را تا سرنوشت صبح روشن شد گداخت
دیده ای داری به کار خویش بینایی مکن
۴
کاروان اولین سهو کتاب غفلت است
عقل را بیهوده از تدبیر سودایی مکن
۵
تخم نشتر در دل از افغان میفشان چون اسیر
چاره درد محبت جز شکیبایی مکن
تصاویر و صوت

نظرات