
شهریار
غزل شمارهٔ ۱۰۱ - غزل یا لغز
۱
بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم
سخن از آن گل خندان به سخندان گویم
۲
غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم
۳
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
۴
معجزم بین که به توفان خزانی خونین
بلبلی مست گلم وین همه دستان گویم
۵
آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم
۶
آنچه گوید به صلایی خفه سیمرغ از قاف
سیم واخوانم و با صوت و صدا، آن گویم
۷
گرچه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است
آتش افروزم و شرح شب هجران گویم
۸
گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک
کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم
۹
با تب مُحرقه عمری همه هذیان گفتم
تا چه بیدغدغه هم با شب بحران گویم
۱۰
آفرینش نه چنان دفتر و دیوان لُغز
که به آزادی از این دفتر و دیوان گویم
۱۱
شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ
که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم
نظرات
ناشناس
Polestar
پاسخ به ناشناس: همینگر نه، صحیح است یعنی اگر حرفهای پریشان هم نمیگویم، ولی دست کم حالم پریشان است