
شهریار
غزل شمارهٔ ۱۴۹ - شرم و عفت
۱
نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی
من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی
۲
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
۳
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی
یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی
۴
به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست
که غزالی به نوای نی محزون بچرانی
۵
از سرهر مژه ام خون دل آویخته چون لعل
خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی
۶
گرچه جز زهر من از جام محبت نچشیدم
ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی
۷
از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است
چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی
۸
اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند
ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی
۹
تشنه دیدی به سرش کوزه تهمت بشکانند
شهریارا تو بدان تشنه جان سوخته مانی
نظرات
مهدی علیزاده
حسین
فاطمه
فاطمه
رهی مقیم
علی از ممسنی-فارس
محمد حسین
زیبا جنیدی
حسن