شهریار

شهریار

غزل شمارهٔ ۱۵۰ - نای شبان

۱

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی

تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

۲

آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن

گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی

۳

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن

من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی

۴

شادمانی بعد عمری خود به تبریک من آمد

راستی تبریک دارد بعد عمری شادمانی

۵

غم برون رفت از دل و بی‌خانمان شد گو ببیند

آنچه ما دیدیم ای دل از غمِ بی‌خانمانی

۶

ماه من با نوجوانی خوب داند قدر عاشق

وز چنین بختی جوان پیر تو داند قدردانی

۷

مهربان ماه مرا مسکین دلم باور ندارد

بس که دیده‌ست از مَهِ نامهربان نامهربانی

۸

ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد

کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

۹

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد

کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

۱۰

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم

راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

۱۱

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد

لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

۱۲

شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس

تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی

تصاویر و صوت

پری ساتکنی عندلیب :

نظرات

user_image
maryam
۱۳۹۰/۰۱/۰۸ - ۱۲:۵۹:۴۸
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکنمن به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانیشادمانی بعد عمری خود به تبریک من آمدراستی تبریک دارد بعد عمری شادمانی غم برون رفت از دل و بی خانمان شد گو ببیندآنچه ما دیدیم ای دل از غم بی خانمانیماه من با نوجوانی خوب داند قدر عاشقوز چنین بختی جوان پیر تو داند قدردانی مهربان ماه مرا مسکین دلم باور نداردبس که دیده است ازمه نامهربان نامهربانیناله ی نای دلم گوش سیه چشمان نوازدکه این پریشان مو غزالان را بسی کردم شبانی
user_image
مهدی ملکی
۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۰۱:۴۵:۴۷
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانیآری آری نوجوانی می توان از سرگرفتنگر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانیگرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکنمن به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانیناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازدکاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانیگوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشدکاروان گم کرده را بانگ درای کاروانیزندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهمراستی بی عشق زندان است بر من زندگانیگر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشدلیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانیشهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بستا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی