
شهریار
غزل شمارهٔ ۱۷ - دل درویش نوازت
۱
ای چشم خمارین، تو و افسانه نازت
وی زلف کمندین، من و شبهای درازت
۲
شبها منم و چشمک محزون ثریا
با اشک غم و زمزمه راز و نیازت
۳
خود کیستی ای نغمه نوازندهٔ بیسیم
امشب به جگر میخورَدَم زخمهٔ سازت
۴
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
۵
سر کن به شب و نالهٔ شبگیر من ای دل
تا شبرو عشقیم نشیب است و فرازت
۶
خوانند نمازم من اگر قبله ندانم
ای کعبهٔ دلها که بخوانم به نمازت
۷
گنجینهٔ رازی است به هر مویت و زان موی
هر چنبره ماری است به گنجینه رازت
۸
ای سیب بهشتی به لب و گونهٔ گلگون
داغ است دلِ لاله که دیوی زده گازت
۹
در خویش زنیم آتش و خلقی به سر آریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
۱۰
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار
ای جاده انصاف ندیدیم ترازت
۱۱
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه بنازم دل درویشنوازت
نظرات
saman
saman
حورa
علیرضا
ف.
Saeed
اصغر