
شهریار
غزل شمارهٔ ۳۱ - چشم مست
۱
برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت
بازار شوق پردگیان باز درگرفت
۲
شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه
ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت
۳
زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست
سر بیخبر به ما زد و از ما خبر گرفت
۴
بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک
این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت
۵
این ماجرای عشق حدیثی مفصّل است
قاصر بیان که قصّه چنین مختصر گرفت
۶
یک تار موی او به دو عالم نمیدهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
۷
تا چون کند به ابرو و مژگان که چشم مست
دستی به نیزه برد و به دستی سپر گرفت
۸
چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح
شمع دلی که دامن آه سحر گرفت
۹
چون اسم چشم نرگس مخمور، ژاله بار
در این چمن که لاله به کف جام زر گرفت
۱۰
چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار
شعر تو هم که درس خود از چشم تر گرفت
نظرات