
شهریار
غزل شمارهٔ ۳۴ - ملال محبت
۱
گاهی گر از ملال محبت بخوانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت
۲
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
۳
تو گوهر سرشکی و دردانه صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
۴
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
۵
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
۶
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
۷
دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدی که شور و نوایی بخوانمت
۸
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
۹
ای غنچه گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
۱۰
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
۱۱
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه میچرانمت
۱۲
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
نظرات
غوغا
پاسخ: با تشکر، «برانمت» دوم با «بخوانمت» جایگزین شد.
نیما مینایی
شروین
سبا
سعید بدر
امیر
حسین نامدار (حکیم)