
شهریار
غزل شمارهٔ ۳۸ - خزان جاودانی
۱
مه من هنوز عشقت دل من فگار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
۲
نه بلای جان عاشق شب هجرت است تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
۳
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چه قَدَر خمار دارد
۴
نه به خود گرفته خسرو پی آهوانِ ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
۵
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصلهٔ دل دو سه بخیه کار دارد
۶
دل چون شکستهسازم ز گذشتههای شیرین
چه ترانههای محزون که به یادگار دارد
۷
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بیخیالِ غم روزگار دارد
۸
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
۹
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
نظرات
مازیار
پاسخ: با تشکر، غلطی که اشاره کردید تصحیح شد.
محبوبه
سعید
آرش
فرزاد
مهدی
خجسته
محمود سلیمانیان بروجنی
حمید رضا
پویا
شب پر شورش