
شهریار
غزل شمارهٔ ۴۳ - ستاره صبح
۱
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد
۲
عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد
۳
بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد
۴
شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب به جز گرد غم نمیبیزد
۵
به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد
۶
به عشقهای جوانانه حسرتم، آری
چگونه یاد جوانی هوس نینگیزد
۷
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد
۸
صفای عشق و محبت گر از جوان یا پیر
به مردمی که به نامردمی نیامیزد
۹
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
نظرات
عماد
سیمین
سیمین
parham
Mir Mohammad Ali Talpur