سلطان ولد

سلطان ولد

بخش ۷۴ - رجوع کردن بدان قصه که ولد را چلبی حسام الدین قدسنا اللّه بسرالعزیز در خواب نموده بود

۱

هست مردی در این جهان پنهان

مثل نقره و زر اندر کان

۲

ظاهرش خاک و باطنش زر پاک

تن او سست و جان او چالاک

۳

ذات او نور آسمان و زمین

گر تو را هست نور چشم ببین

۴

کاو چه شکل است و چه بدیع نگار

بی‌نظیر است در میان کبار

۵

کس ندید اندر آب و گل چو وئی

دل و جان مثل او نیافت حئی

۶

نیست مانندش اندر این دوران

در زمان و زمین و کون و مکان

۷

همه عالم چو جسم و او چون جان

همه عالم قراضه او چون کان

۸

وصف او کرده بُد به من در خواب

شه حسام الحق لطیف جواب

۹

همچنان است بلکه صد چندان

نتوان کرد شرح او به زبان

۱۰

گشته‌ام کمترین غلام درش

تا شدم هست می‌خورم ز برش

۱۱

پیش از این آنچه خورده بودم من

بی‌شمار است ناید آن به سخن

۱۲

اینقدر کان بفهم می‌آید

گفتنش پیش عاقلان شاید

۱۳

گویم ار بشنوی به صدق ز من

چند حرفی ز سر گذشت ز من

۱۴

چون که زاییدم از تن مادر

شیر شد بعد خونم اندر خور

۱۵

پاره‌ای چون بزرگتر گشتم

لوت خوردم ز شیر بگذشتم

۱۶

بعد از آن از برنج و شهد و شکر

شد غذا میوه‌ها ز خشک و ز تر

۱۷

چون ز خوردن گذشتم اندر جوع

حکمت از من برست چون ینبوع

۱۸

بی‌دهانی طعام‌ها خوردم

بی‌کف از وی نواله‌ها بردم

۱۹

بشریت برفت و دل چو ملک

گشت پران ورای هفت فلک

۲۰

چونکه از خود گذشتم آخر کار

بحر گشتم مرا مجوی کنار

۲۱

نیست این را نهایت و پایان

کو درون ؟ و کجا بیان و زبان ؟

۲۲

می‌روم من گهی چپ و گه راست

دم مزن کاین نفس ز حق برخاست

۲۳

رو مکن اعتراض بر مسکین

گرچه زفتی و خوب و با تمکین

۲۴

در شکستش مرو عجب چیز است

فصل او بی بهار و پاییز است

۲۵

نی ز نار است نور آن سرور

نبود آن طرف شه و چاکر

۲۶

غیر او شیخ و اوستاد مجو

زانکه نبود در این جهان چون او

تصاویر و صوت

نظرات