
یغمای جندقی
شمارهٔ ۱۰
۱
چشم سیهمستش بهخود نگشود از هم دیده را
فریاد من بیدار کرد این فتنه خوابیده را
۲
دل با زلیخا طلعتان گفتم از او ساکن کنم
نخجیر نامد در نظر این گرگ یوسفدیده را
۳
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده میسازد همی آن سرو نو بالیده را
۴
زنجیر زلف یار کو تا من به دستآویز او
شاید مگر باز آورم این بخت برگردیده را
۵
آید ز هر سو تیر و من در جستجوی تیرزن
لیکن به غیر از کشته نی چندانکه مالم دیده را
۶
خواهم نداند هیچکس کهاو زد به شمشیرم ولی
پوشیده نتوان داشتن جسم به خون غلتیده را
۷
با روی او خو کردهام چون سر کنم با دیگران؟
دشوار باشد زیستن با خاربن گلچیده را
۸
ترسم که خون صدجهان دل پیچد اندر دامنم
هان ای صبا مگشا ز هم آن سنبل پیچیده را
۹
پرسد ز یغما روز دل تا فاش گردد سوز دل
آهسته دامن میزند این آتش پوشیده را
نظرات