
یغمای جندقی
شمارهٔ ۱۴۶
۱
محمل از شهر به در می برد امروز کسی
از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی
۲
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
۳
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی
۴
مردم دیده من مانده چنان محو لبش
که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی
۵
تا ز هر عضو توام کام برآید خواهم
از خدا چشم نظرباز و دل بلهوسی
۶
به خیال می کوثر شکنی ساغر ما
برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی
۷
در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد
سخن از سایه صیادی و کنج قفسی
۸
بر ندارد نظر از پی مه محمل ما را
هست از قافله مدعیان باز پسی
۹
تا تظلم کنی از جور نکویان یغما
ندهد گوش به فریاد تو فریادرسی
نظرات