یغمای جندقی

یغمای جندقی

شمارهٔ ۳۰

۱

درد دگر آن کآه سحر را اثری نیست

آه من از این درد که شب را سحری نیست

۲

گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز

آگه نه از این نکته که او را کمری نیست

۳

احوال دل از طرهٔ او پرس که ما را

دیری‌است کز آن گم‌شده یک مو خبری نیست

۴

افسوس که از شست قدر تیر حوادث

می‌آید و جز سینه به دستم سپری نیست

۵

افغان که از مرگ من آگه کندت چون

می‌میرم و بر بستر من نوحه‌گری نیست

۶

چندان‌که زدم ناله نشد چشم تو بیدار

پنداشتم از طالع من خفته‌تری نیست

۷

جز درس محبت همه تحصیل، وبال است

بِپْذیر که نافع‌تر از این مختصری نیست

۸

شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد

آن‌را که به دل داغ چو یوسف پسری نیست

۹

کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد

ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست

تصاویر و صوت

نظرات