
یغمای جندقی
شمارهٔ ۴۱
۱
به بزم یار همدم گرچه جان است
حضور غیر بر عاشق گران است
۲
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
۳
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
۴
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
۵
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
۶
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
۷
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
۸
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
۹
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
نظرات