
یغمای جندقی
شمارهٔ ۴۶
۱
جانفشانی من و عشوه او گر این است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
۲
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
۳
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
۴
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
۵
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
۶
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
۷
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
۸
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
۹
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
۱۰
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
نظرات