یغمای جندقی

یغمای جندقی

شمارهٔ ۷۸

۱

بهل که روی تو از عنبرین نقاب برآید

که کس گمان نکند در شب آفتاب برآید

۲

مگو به شیوه چو رخ زلف دلبری نتواند

که کار جلوه طاوس از این غراب برآید

۳

ز رشک آنکه مبادا لبی زمین تو بوسد

سبیل خاک کنم تا زدیده آب بر آید

۴

به می مرمت تن کن که حد جان نشناسم

عمارتی که از این خانمان خراب بر آید

۵

هزار بار تفال زدم به الفت زاهد

ورق چو باز کنم آیه عذاب بر آید

۶

گمان مبر که امید لبی و مقصد روئی

زخاکبوس در او به هیچ باب بر آید

۷

کسی که دید زنخدان و زلف او عجب آرم

دگر زچاه تعلق به صد طناب بر آید

۸

بیا و بوالعجبی ها در اشک ودیده من بین

که دجله از شمر و قلزم از حباب بر آید

۹

رسد به کامی از آن چشمه دهان لب یغما

اگر تمنی لب تشنه از سراب برآید

تصاویر و صوت

نظرات