
ظهیر فاریابی
شمارهٔ ۴۲
۱
ای گشته جهان جان ز مدحت
همچون لب دلبران پر از قند
۲
چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
۳
یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
۴
من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند
۵
بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند
۶
فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند
۷
ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند
۸
تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند
۹
از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند
تصاویر و صوت

نظرات