ظهیری سمرقندی

ظهیری سمرقندی

بخش ۱۱ - داستان کدخدای با زن و طوطی

دستور گفت: بقای پادشاه عدل باد در اقبال کامل و سعادت شامل و ایزد – تعالی- حافظ و ناصر و معین. چنین آورده‌اند که در شهور گذشته و سنین رفته، مردی زنی داشت که متابعت وساوس شیطانی و موافقت هواجس نفسانی نمودی و قدم در طرق مجهول شهوات و نهمات زدی و با جوانان نوخط و امردان با جمال عشق‌ها باختی و این مرد را طوطی‌یی بود، سخن‌سرا‌ی و حاذق و لغت‌شناس و ناطق هر چه در خانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی، جمله اعلام دادی و وقایع حوادث باز نمودی.‌ شبی دوستی ضیافتی ساخت و هر تکلف و تنوق که لایق دوستان موافق و اخوان صادق باشد، بجای آورد مرد از عیال دستوری خواست و به وقت بیرون رفتن، پیش قفس طوطی رفت و گفت: ای پاسبان بیدار و ای نگهبان هشیار، باید که امشب در تیقظ و حراست زیادت کنی و سرمه سهر تا به وقت سحر در بصر کشی و به امعان نظر و دقت خاطر، تأمل نمایی و از هر چه حادث شود، غث و سمین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی و در حفظ آری و چندان که صبح سر از گریبان مشرق برآرد، به خانه باز آیم و همه اعتماد من بر قول تو خواهد بود و اعتداد من در حوادث به صدق گفتار تو که از غرض منزه است و از شوایب کدورت صافی است طوطی بدان ابتهاج نمود و گفت:

۲

ففعلک ان سئلت لنا مطیع

و قولک ان سالت لنا مطاع

چندان که مرد قدم از در بیرون نهاد، کدبانوی خانه به معشوق رقعه نبشت و به مدد مداد اشتیاق، حکایت درد فراق، شرح کرد و به دست معتمدی به دوست خود فرستاد و گفت:

۴

ففی فواد المحب نار هوی

احر نار الجحیم ابردها

۵

دارم به تو اشتیاق چندان که مپرس

دردی است به اتفاق چندان که مپرس

۶

دستی که به دامن وصالت زدمی

بر سر زدم از فراق چندان که مپرس

چون معشوق بر مکامن حروف وقوف یافت که امشب زحمت‌ها زایل و سعادت‌ها حاصل است، با خود گفت: «الدهر فرص و الا فغصص». در حال به قدم اشتیاق‌، روی به وثاق معشوق نهاد و آن شب هر دو به شادی و خرمی بر بساط نشاط بودند و از بدو رواح تا ظهور صباح در تجرع اقداح افراح بگذاشتند و طوطی همه‌شب از شبکات قفس بیرون می‌نگریست و آن احوال مطالعه می‌کرد و بر صحیفه ورق دل می‌نگاشت و می‌گفت: «العیر یضرط و المکواه فی النار».

۸

یا راقد اللیل مسرورا باوله

ان الحوادث قد یطرقن اسحارا

۹

ای خفته نگویی که مرا بیداری‌ست

وی شاد نگویی که مرا غمخواری‌ست

چون نسیم سحر بوزید و زنگی شب، سپیده در چهره مالید، مشعله خورشید، شعله ناهید فرونشاند و قندیل زرین آفتاب، چراغ سیمین مهتاب فرو کشت. عقد ثریا انقطاعی پذیرفت و طلوع صبح صادق ارتفاعی گرفت. منادی صباح این ندا درد داد:

۱۱

لولا مزاحمه الصباح وان هدی

کان الکری یا طیف قد اسدی یدا

۱۲

چون سرد شد از باد سحر زیور او

بیدار شدم ز خواب در بستر او

عاشق و معشوق از خواب مستی بیدار و هشیار شدند و یکدیگر را وداع کردند و گفت: شب وصل چون برق گذران بود و چون کبریت احمر، بی‌نشان. تا نیز کی اتفاق دیدار بود؟ چون معشوق پای از خانه بیرون نهاد، کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد. زن به ناز و کرشمه جواب داد و از سر طنز گفت:

۱۴

من به عذاب اندرم، آری رواست

مجلس عالی به شراب اندرست

دوش از رنج فرقت و جدایی و محنت غیبت و تنهایی، لحظه‌ای نخفته‌ام و از خوف و هیبت و دهشت و حیرت ساعتی نیاسوده‌ام و عیاذ بالله اگر بی‌باکی مکابره‌ای کند یا مفاجات مخاطره‌ای افتد، دست تدارک از تلافی آن قاصر ماند و پای وهم از اداراک آن عاجز آید. بیا تا ساعتی خلوتی سازیم و دل از رنج گذشته بپردازیم. مرد از عیال منتی وافر قبول کرد و با خود گفت: الحمد لله که عیال را با من موافقتی تمام و مساعدتی به‌کمال است. چون زمانی به هم بودند و ساعتی بیاسودند، مرد به استفراغی بیرون آمد و از طوطی سؤال کرد.

فما تری فیما ذکرت ما تری؟

طوطی گفت:

۱۸

ستبدی لک الایام ما کنت جاهلا

ویاتیک بالاخبار من لم تزود

دوش درین وثاق، مجمع وفد عشاق بوده است. بیرون رفتن تو بود و در آمدن جوانی به بالا سرو بستان و به چهره ماه آسمان‌، رشک سرو جویبار و خجلت لعبت قندهار. مشک از زلف او می‌ریخت و ماه در دامن جمالش می‌آویخت. عکس جمالش خانه روشن کرد چنانکه شمع از وی خجل شد و گل رخسارش طارم و صفه‌، گلشن گردانید چنانکه گل از شرم رویش در عرق، غرق گشت. جان می‌گفت:

۲۰

بنام ایزد، بنام ایزد نگه کن تا توان بودن

غلام آنچنان رویی که گل رنگ آرد از رنگش

دل از خزینه سینه این در می‌سفت و به زبان حال می‌گفت:

۲۲

قصه یوسف مصری همه در چاه کنید

ترک خندان لب من آمد، هین راه کنید

تا نیم‌شب شراب‌های مروق می‌نوشیدند. چون گلاب با آب و چون شیر با می بر هم می‌آمیختند و چون آتش در شمع و چون پروانه در نور می‌آویختند.

۲۴

آتت زائرا ما خامر الطیب ثوبها

و کالمسک من ارادنها یتضوع

۲۵

ما را تو به هر صفت که داری

دل کم نکند ز دوستداری

مرد چون این سخن بشنید، سوداش غلبه کرد و صفراش بشورید. چوبی برگرفت و دست و پای زن در هم شکست. هر چند زن فریاد بیشتر می‌کرد، سخت‌تر می‌زد و می‌گفت:

مثل: من اکل القلایا صبر علی البلایا

چون مرد از خانه بیرون رفت، زن خاطر برگماشت و تفحّص و استکشاف این حال نمودن گرفت تا این نهانی که آشکار کرده است و این مستور که مکشوف گردانیده؟ گمان به خدمتکاری برد که سمت اختصاص و صفت اخلاص داشت و به زبان تعییر این شکایت تقریر کردن گرفت. خدمتکار به ایمان غلاظ و شداد، سوگندان یاد کرد و اعذار بی‌شمار تمهید نمود که به کشف این سرّ راضی نبوده‌ام و مرا ایثار رضا و تحری فراغ تو بر جمله مهمات و معضلات، مقدم باشد.

۲۹

رضاک رضای الذی اوثر

و سرک سری فما اظهر

۳۰

پنهان دارم راز تو ای دوست از آنک

تنگست جهان درو نگنجد غم تو

اما بامداد چون کدخدای درآمد، پیش قفس طوطی رفت و با او سخنی گفت. مستوره گفت: لطیف گفتی و باریک دیدی. این طوطی تهمت‌ها و خیانت‌ها به من اضافت کرده است و مرا در خطر و رنج‌ها افکنده و واجب است مکافات مساعی نامحمود و تحریضات نابرجای در باب او تقدیم کردن. و چون مدتی برین حادثه گذشت، مرد به سبب مصلحت از سر آن جریمه برخاست و دل از آن تهمت و ظنت برداشت و آن حادثه را نابوده پنداشت تا وقتی دوستی دیگر میزبانی کرد و او را به ضیافت استدعا نمود. مرد به وقت رفتن، پیش قفس رفت و وصایتی که در آن باب لایق بود، تقریر کرد و گفت: ای دوست مخلص و ای رفیق مشفق، باید که شرایط امانت و دیانت و حسن عهد به‌جای آری و اهمال و اغفال درین باب جایز نداری و تا طلوه صبح صادق بیدار باشی و هر چه ممکن گردد از تیقظ و بیداری و تحفظ و هشیاری بجای آری و حرکات و سکنات و اقوال و افعال، مشاهده کنی که، والذی زین السماء بالکواکب و احرق الشیاطین المرده بالشهب الثواقب. اگر این کرت بر فعلی سمج و معاملتی خارج واقف شوم، خود را از شین محبت و عار الفت او خلاص دهم. اگر آفتابی‌ست، به وی التفات نکنم و اگر آب حیات است، تجرع ننمایم.

۳۲

گر آب شوی از تو نشویم رخ و دست

ور خاک شوی، آب کنم جای نشست

و اعتماد من در عموم اشغال و خصوص اعمال بر عمده مناصحت و خلوص شفقت تست و اگر نه آنستی که تو مطالعه این اطلال و مجاری این احوال به نظر رافت تکفل کرده‌ای و در اکثر امور وظایف این جمع را تامل نموده والا من این جمعیت و زوجیت باطل کردمی و حورا و عینای فردایس اعلا را از خطر تلبیس ایشان مطلقه ثلاث گردانیدمی.

۳۴

دع ذکر هن فما لهن وفاء

ریح الصبا و عهودهن سواء

۳۵

زن چو میغ است و مرد چون ماه‌ست

ماه را تیرگی ز میغ بود

۳۶

بدترین مرد اندرین عالم

به بهین زنان دریغ بود

طوطی التماسات او را به لطفی تمام جواب داد و گفت: تو امشب با فراغ خاطر به مربع ظرافت و مرتع اهل ضیافت رو و از ابتدای رواح تا انتهای صباح، اقداح افراح بین الریاحین و الراح نوش کن که من به هیچ نوع از تفحص آثار و تتبع احوال این جماعت، غافل و عاطل نخواهم بود و امتثال اوامر و نواهی ارباب دولت و اولیا نعمت از مواجب شریعت کرم است.

خصوصا در اعمالی که تعلق به صیانت حرم و دیانت کرم دارد، از لوازم خرد و مروّت و فرایض آزادگی و فتوت باشد و هر که در ارتسام این انواع، طریق اهمال سپرد و امهال نماید، اعتماد از خلوص مودّت و صفای او برخیزد و مصاحبت و مجالست او بر اخوان و احباب، مطلع طایر شوم و مقدمه دنائت و لوم گردد و در دل برادران مشفق نگنجد و در چشم یاران ناصح حقیر نماید. مرد چون این جواب‌ها بنشیند، بر وی آفرین کرد و آثار فراست او را در انوار کیاست و تحفظ دقایق وفاداری و رعایت جانب بزرگواری پسندیده داشت و گفت: هزار جان فدای دوستی باد که در احیا مراسم حریت، این کلمات تقریر داند کرد.

۳۹

سقی الله ارضا زینت عرصاتها

بابناء فضل من شیوخ و شبان

طوطی اعتماد بر حصافت و شهامت خود کرده بود و این خبر از زبان صاحب شرع نشنیده بود که «النسا حبائل الشیطان» و ندانسته کرد:

۴۱

دیو از فعل زن رمیده شود

چون بر آمیزد او یکی تلبیس

۴۲

در فریب و فسون و مکر و حیل

بندگی‌ها نمایدش ابلیس

مرد از خانه بیرون رفت و طوطی به ترک خواب بگفت: سرمه سهر در بصر کشید و از شبکات قفس بیرون می‌نگریست. زن با خود اندیشید که با این طوطی لطیف، حیلتی باید ساخت که به اطلاع و استطلاع ما نپردازد که نظر او میان من و محبوب حایل است و تحفظ و تیقظ او میان من و معشوق مانع و هر گاه سخن او از سمت استقامت مایل و منحرف شود و از جاده استوا بیفتد و تغیر و تفاوت بدان راه یابد، اعتماد از قول او برخیزد و بعد از آن هر چه گوید آن را خیالات جنون و خرافات ظنون پندارد و هر چه تقریر کند و بگوید، آن را وسوسه خیال و هندسه محال انگارد. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود، چراغی در زیر تشتی نهادند و حراقه‌ای چند از دیوارها در آویختند و بر بالای طارم، دست آسی به حرکات مختلف می‌گردانید و بادبیزن و پرویزنی بیاورد و آب بر باد بیزن می‌فشاند از پرویزن بر مثال باد و باران و هر ساعت چراغدان از زیر تشت بیرون گرفتی و در محاذات سطوح اجرام، حراقه‌ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه‌ها منعکس می‌شد بر مثال برق و درخش و از اصطکاک اجرام ثقیل دست‌آس در فضای خانه صورت رعد ظاهر می‌گشت. حاصل الامر همه شب از انعکاس شعاع برق و از اصطکاک دستاس رعد و از حرکات بادبیزن و پرویزن، باد و باران در پیوست. چون طوطی مشغله رعد و مشعله برق و حرکت باد و زحمت باران بدید، گفت: امشب طوفان باد، عالم را از بنیاد بر می‌کند یا سیلاب باران، جهان را خراب می‌کند. متحیر و متغیر بماند. هر گاه چشم باز کردی، برق و رعد و باران و باد دیدی، سر در میان پر کشیدی. روز دیگر چون نسیم سحر بوزید و گلزار صباح در افق مشرق بدمید، کدخدای به خانه باز آمد، پیش قفس طوطی رفت و گفت:

۴۴

هات ما فیه شفائی

وانف بالقهوه دائی

بگو تا حریفان دوشین با یاران پرندوشین همچنان باده‌های نوشین خورده‌اند؟ و از آن معانی حرکتی کرده؟ طوطی گفت: دوش از زحمت باد و ابر و مشغله برق و رعد، بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. به اخلاص و امحاص امعان نظر نپرداختم. از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقه هود و عذاب ثمود و در ایستاد. درخش، آتش در جهان می زد و رعد، ولوله در آسمان و زلزله در زمین می‌افکند. همه شب در قفس از سرما می‌لرزیدم و از هیبت رعد می‌ترسیدم و این آیت می‌خواندم: فسبحان من یسبح الرعد بحمده و بر خود می‌دمیدم و می‌گفتم:

۴۶

کان نجوم اللیل خافت مغاره

فمدت علیه من عجاجته حجبا

مرد گفت: ای طوطی، مگر تو دیوانه شده‌ای یا دماغت خلل کرده‌است؟ بر من چون روز، روشن شد که تو باد پیمود‌ ای و کوز پوده شکسته‌ای و اگر والعیاذبالله از اکاذیب کلمه‌ای چند ترکیب کردی و ترهاتی چند ترتیب دادی، میان من و عیال حلال، کار به طلاق و فراق انجامیدی و مصالح معاش و فراش من به تضریب و تخلیط تو متلاشی شدی و عیال من که در زهد و عفت، فاطمه زهرا و خدیجه کبراست، به هذیانات و ترهات تو آلودهٔ خُبث و خبث گشتی و هر که امثال این مقال به تزویر و افتعال، تقریر نماید، به فتوای شریعت، اراقت خون او روا بود و به حکم مصلحت سیاست و رعایت جانب شرع، افنا و اهدام ذات او واجب گردد تا بعد از این هر ساعت مرا درد سر ندهی و دروغی که طبع و سمع از قبح روایت او مجروح گردد به گوش من نرسانی.

۴۸

باران دو صد ساله فروننشاند

این گرد بلا را که تو انگیخته ای

پس دست در قفس کرد و از سر غضب، طوطی را بیرون کشید و سروپای و پر و بال او را از هم بگسست و جدا کرد و بینداخت. اتفاق را از دوستان او یکی بر در سرا بگذشت، طوطی را بدان گونه دید، پرسید که این طوطی را به چه تهمت و جنایت چنین تعذیب و تشدید فرموده‌ای و خون او به چه حجت چون خون ذبایح حرم، حلال داشته‌ای؟ که این طوطی به‌غایت ملیح و فصیح بود. خضرت اجنحه او به خوید نوبهار و منقار او به لعل آبدار مانند بود. مرد ماجرای رفته باز گفت. آن دوست او، مردی صاحب فراست و خداوند کیاست بود و با حذاقت بر کمال، دهایی تمام داشت. او را بر آن اقتحام، ملامت‌ها کرد و گفت: ندانسته‌ای که چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات به هم برآیند، گوهر آن را محک عقل باید زد و در معیار و مقیاس خرد بر باید سخت و در تعبیر اضغاث احلام و تدبیر احداث ایام، مشاورت با زیرکان عالم و ناصحان امین باید پیوست. ای سبحان الله ندانی که مرغان دروغ نگویند و تزویر و تمویه نسگالند و آنچه گویند از دیده و شنیده گویند. چرا به اول حال، استفسار این اخبار و استطاع این اعمال نکردی و شرط تأنی و احتیاط بجای نیاوردی؟ که زنان را در مکر و عذر تصنیف‌ها و در خداع و حیلت تألیف‌هاست. بدان درجه که ابلیس با کمال مشعبدی و استادی در معمای مکر زنان، سر رشته کیاست گم کند و اگر خواهی تا حقیقت این حال، ترا مکشوف و مقرر شود، کدبانو را به بهانه‌ای از خانه بیرون فرست و خدمتکاری که بطانه خانه و خاصه آشیانه و معتمد اسرار تواند بود، زنجر و تعریکی فرمای تا هر چه رفته است بگوید و این پردخ از پیش برداشته شود. بر قضیت استصواب رای دوست، مرد به خانه درآمد و آن عزیمت به امضا رسانید و خدمتکاری که انیس انس و عیبه اسرار زن بود، تهدید و تشدیدی عرضه داشت.

ماجرا هر‌چه رفته بود، بر طریق تفصیل و اجمال تقریر کرد و از مطلع تا مقطع شرح داد و جمال عروس یقین از حجاب شبهت و ریبت هر چه نیکوتر بیرون آمد و معلوم شد که طوطی چون گرگ یوسف‌، بی‌گناه بوده است و چون ناقه صالح، بی‌جرم و جنایتی طعمه تیغ گشته و آنچه در باب او تقدیم افتاده است و نفاذ یافته، ظلم محض و حیف صرف بوده است و در ثانی الحال، جزای آن و بال بباید دید و قفای آن بی‌خویشتنی بباید خورد و آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است. به وسوسه شیطان مسئول و توهم نفس اماره مخیل، حیرت و حسرت بر وی مستولی گشت و ضجرت و قلق ظاهر شد. اشک ندامت از دیده بر صفحه رخسار می‌ریخت و از سر تأسف می‌گفت:

۵۱

تذکرت ایاما لنا ولیالیا

مضت، فجرت من ذکر هن دموع

۵۲

فهل بعد تفریق الحبیب تواصل؟

و هل لنجوم قد افلن طلوع؟

۵۳

ای رفته ز من ترا چه افسون آرد؟

کاین فرقت تو ز چشم من خون آرد

و ظاهر شد که قدم در خطه خطا و دایره جفا نهاده است و روی تدبیر به آینه تقصیر دیده. پشیمانی سود نداشت و ندامت نافع و ناجع نبود و پیوسته این معنی با خود می‌گفت:

۵۵

فیالیت ما بینی و بین احبتی

من البعد ما بینی و بین المصائب

این داستان از بهر آن گفتم تا پادشاه بر سیاستی که محض ظلم و عین جور است، اقدام ننماید تا فردا از تنفیذ فرمان پشیمان نشود و لایم افعال و عاذل اعمال خود نگردد. چنانکه آن مرد از کشتن طوطی و آنگاه عمری از تعجیل آن سیاست در تلهف و تأسف افتد که به حقیقت داستان مکر زنان از اشراف فهم و ادراک وهم زیادت است و عاقل‌ترین مردمان در جوال محال ایشان رود و به عشوه و لاوه ایشان مغرور گردد و اگر شاه را از تقریر این مقالات، سامت و ملامتی نیست تا از مقامات مکر زنان و مقالات غدر ایشان حکایتی بگویم. شاه فرمود، بگوی.

تصاویر و صوت

کتاب سندبادنامه به اهتمام علی قویم ۱۳۳۳ - خواجه بهاءالدین محمد بن علی بن محمد بن الحسن الظهیری السمرقندی - تصویر ۵۲

نظرات