
طغرای مشهدی
شمارهٔ ۵۵۹
۱
به سودای محبت، عقل ورزیدن نمی دانم
خرد گرجنس می گیرد، دکان چیدن نمی دانم
۲
زمین، یخ بند سردیهای مهر چرخ و من کودک
به هر جا می نهم پا، غیر لغزیدن نمی دانم
۳
ز بس بی دست و پای حیرتم، بی سعی مشاطه
به سان شانه بر زلف تو چسبیدن نمی دانم
۴
نشاطم پس نشین غم بود چون ابر نیسانی
نباشد گریه تا در پیش، خندیدن نمی دانم
۵
مقیم گوشه یک خانه ام چون مهره ششدر
برای نقش، در هر خانه گردیدن نمی دانم
۶
ندارم همچو طغرا جز زبان درد دل گویی
به یاری چون رسم، احوال پرسیدن نمی دانم
نظرات